دنگ و باس
۱۳۹۹ آبان ۱۰, شنبه
۱۳۹۱ آبان ۲۱, یکشنبه
کوچه امنیتی
کوچه امنیتی
کسانی که کوچه «بابک دولو » در خیابان
دکتر شریعتی .بالاتر از مترو قیطریه را می شناسند ویا مثل ما گذری هرروزه به حوالی
کوچه داشته اند میدانند که از چند ماه پیش یک پست نگهبانی بر سر کوچه دایر شده
ودونفر مآمور زحمتکش رفت وآمد افراد کوچه را کنترل می کنند وفقط افراد کوچه یا
کارمندان اداره تحت مراقبت وکنترل مامورین حق ترددو ردشدن از گیت امنیتی کوچه
رادارند .برای ماهم جالب بود که قاعدتأ کوچه ای که فقط ساختمان اداری یکی از
بانکهای شناخته شده وچند ساختمان مسکونی که چه عرض کنم ویلاوخانه های قدیمی مصادره
شده را در خود جاداده نباید این همه دنگ وفنگ داشته باشد. اما به یمن امنیتی تر
شدن این روزهای کوچه بعلت تقارن با ایام سوگواری فهمیدیم که جناب آقای ف وزیر اسبق در
این کوچه ساکنند و به پاس خدمات شایسته شان پس از سالها طی شدن مقام صدارت سرویس
ویژه دریافت می دارند.هم اکنون برای محافظت از جان ایشان باید در خوش آب وهواترین
نقاط شهر تنفس کنند دو نگهبان دائمی حقوق ولابد شیفت و اضافه کار بکیرند تا آقا با
خیال راحت درکنار اهل و عیال سر راحت بر بالین بگذارند.
۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه
اولین روز
خرس گنده معمولاً لقبي بود که به بچه هاي رفوزه سالهاي قبل کلاسمون مي داديم البته لقب اول ازخانم
معلم صادر مي شد والا تا ماشااله توسط بچه ها بسط ونشر پيدا ميکرد
.اونوقتها که کوچيک بودم با تصور محدودي که از کلمه خرس وکلمه گنده داشتم
گهگاه به زحمت مي افتادم که بين مفاهيم اين کلمات و قيافه دختر 10 ساله اي که
معمولاً بايد نيمکت آخر کلاس هم مي نشست وبه اين نام خوانده مي شدارتباطی منطقی بر
قرارکنم.مخصوصاً اگر به اندازه مرضيه خرس گنده لاغر مردني کلاس چهارممون
لاغر مردني بودند دیگه پاک گیج گیج می شدم .با گذشت زمان کم کم
عادت کردم که بتوانم به ابعاد خرس گنده هاي کلاس توجه نکنم وهمينکه
کسي از کتابهاي سال قبلش براي دومين يا چندمين بار استفاده کرد وگوشه ورق های کتاب فارسيش آنقدر لوله شد که کتاب بي شباهت به بادبزن نبود بتوانم او را
راحت بعنوان يک خرس گنده بپذيرم.
اولين روزي
که احساس خرس گندگي بهم دست داد همین چند ماه پیش بود که داشتم خودم رابرای کنکورآماده میکردم و از طرف موسسه قلمچي برایم
پشتيبان گذاشتند که ساعت مطالعه ام را تنظيم کنند .به محض اينکه گوشي رو
برداشتم صداي دختر جوانی در گوشم پیچیدکه : ببخشيد خانوم ميتونم با فريبا جون صحبت
کنم....
...واي خداي من ...مدتها بود کسي من رو اينطور صدانزده بود طوري فريبا جونو
با محبت معلم وشاگردی تلفظ مي کرد که احساس کردم موهام دوباره بافته شدند
وبعداز گره خوردن با دو روبان خال خالي قرمز افتادند روي شونه هام..کاش می شد در افسون این احساس لطیف غرق بمانم ویا حداقل میتوانستم خرس گندگي ام را پشت سيم تلفن
پنهان
کنم.
... وحالا
روز دهم بهمن بود ومن براي تحويل دادن پرينت ثبت نام اينترنتي به آموزش
دانشکده مراجعه کرده بودم وقتي آقاي عبدالملکي گفت خودش کجاست ناخودآگاه
چرخيدم وگفتم کي؟با گفتن کلمه دخترتون اززبون ايشون احساس کردم يک خرس گنده
درست وحسابي خورد توي صورتم . به روي خودم نياوردم و با ذوق
واعتماد به نفس فوق العاده اي سرم را بالا گرفتم وگفتم..خودمم..لبخندش را
خورد وسعي کرد موضوع را عادي جلوه بده.اما بلاخره توانستم با اولين معرفي
سر کلاس جامعه شناسي عملاً بعنوان يک خرس گنده موجه به رسميت شناخته شوم
...
حالا
ديگه خرس گنده مورد نظر که اينجانب باشم بازي ديگري را شروع کرده که شايد
گهگاه شنيدن گوشه هايي از آن خالي از لطف نباشد.وچه کسي بهتر از دوستان دنگ
وباسي..
۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه
دختردایی دولت
دختردايی دولت، دختر دايی ِ زن عمو بود و ما نیز به همین اسم صدایش می کردیم. چندباری او را در خانه ی عموی بزرگم ديده بودم. می آمد به مهمانی هایی که زن عمو برپا می کرد. مهمانی های زنانه در کرمانشاه از بعد ازظهر شروع می شد و تا ساعتی قبل ازآمدن مرد خانه ادامه داشت. زنان دوست و فاميل محله های نزديک، بعد ازراهی کردن شوهر سر و صورتی صفا ميدادند و پياده با دختران شان راه می افتادند می رفتند به خانه هایی که دعوت داشتند . در این مهمانی ها چايی خورده می شد وگاهی قاچی هندوانه و به ندرت شيرينی. گاهی هم دم دمای غروب، نان و پنير وسبزی و يا نان و ماست ِ چکیده ای صرف می شد.
معمولاً با وارد شدن اولين مهمان، خانم صاحبخانه با گشاده رويی بچه ای را دنبال دوست يا فاميل مشترکی در همان محل مي فرستاد تا او هم بيايد و لذت ِ با هم بودن را قسمت کنند. مخصوصاً اگر مهمان اولی از سر و وضع ِ خوبی برخوردار بود و از خانواده زن محسوب می شد، صدا زدن وابستگان خانواده مرد امری واجب بود!
دختر دايی دولت از اين دسته بود. او در مقایسه با زنانی که من آن موقع می شناختم مرتب تر لباس می پوشيد. پيرهن سورمه ای يقه هفت يراق دوزی شده با گردن آويزی که تا روی سينه می رسيد، آخرين تصويری است که از او به ياد دارم.
چند هفته ای از انقلاب گذشته بود که یک شب زن عمويم هراسان به منزل ما آمد و گفت که دختر دايی دولت از صبح زود که برای خريد بيرون رفته، ناپديد شده و از پدر و برادرانم خواست که برای یافتن اش به او کمک کنند. مردهای خانه برای جستجو رفتند و ما که ابتدا فکر می کرديم موضوع تومايه هايی تصادف وغش کردن در خيابان واين جور چيزهاست، زیاد کنجکاوی نکردیم، اما وقتی حرف های دخترعموی بزرگ ام به ماجرا رنگ وبويی سياسي داد کنجکاوتر شدیم. دختر دايی دولت ساواکی بود!
خبر تکان دهنده تر از آنی بود که فکرش را می کرديم.
برای ما تا آن موقع ساواکی ها مردان کله تاس وشکم برآمده ای بودند با سبيل های خطی و کراوات های پهن. پذيرش این که دختردايی دولت با آن صدای گرفته مادرزادی و صورت نسبتاً مهربان ساواکی باشد، سخت بود.
بهت و حيرانی ما زماني به نهايت خود رسيد که دخترعموجان به ذکر خاطراتی دررابطه با سوابق کاری او پرداخت. از قرار در يکی از مهمانی های خانوداگی، دختردايی که خوش مشرب وکمی شوخ هم بودند اعلام می کنند که تمام صحبت های مهمانی را ضبط کرده اند وبرای اثبات مدعا نگين گردنبند خود را می چرخانند. چند لحظه بعد در کمال ِ ناباوری صدای محاورات جمع پخش می شود! گردن آويزی که فکر می کردیم بخشی از خاطرات ِ جوانی دختر دایی دولت است، در واقع ابزار کار وی به شمار می آمد.
تمام شب دربهت وناباوری بوديم. ماجرا پليسي شده بود. آخرشب پدر وبرادرم از تجسسی بی نتيجه برگشتند و تنها چیزی که برايشان روشن شده بود این بود که در روز ناپدید شدن، او را دیده اند که با دو پسر جوان به درمانگاه آمده و بعد از معاینه وگرفتن دارو، او را به مکان ِ نامعلومی برده بودند. به گفته منشی درمانگاه، دختر دایی دولت نمی توانسته حرف بزنه و منظورش را فقط با اشاره دست می رسانده. ماجرا پیچیده تر و مرموز تر شده بود.
صبح روز بعد، آفتاب نزده با صدای در زدن های شتابزده زن عمو از خواب بيدار شديم. قيافه اش از وحشت سفيد شده بود ونفس نفس می زد. خبر تکان دهنده ای با خود آورده بود: اذان صبح را نگفته بودند که زنگ در منزل دختردايی دولت در خيابان نوبهار به صدا در می آید، اهالی منزل که در را باز می کنند با يک گونی مشکوک مواجه می شوند. گونی را که باز می کنند با جسد دختر دایی دولت روبرو می شوند. آثار کبودی در چند جای بدن خصوصآ در ناحيه گلویش ديده می شد. گچ زير ناخن هایش از چنگ زدن ديوار واحتمالاً درد و فشار وارده بر او حکايت داشت. موهايش را در دهانه ی گونی جمع کرده بودند و يک جا با بند کفش بسته بودند.
دختران نوجوانش با دیدن جسد ضجه می زدند و اشک می ریزندآ اما مردم دعوت شان می کنند به سکوت و شکیبایی که وضع را از اینی که بود بدتر نکنند!
اين که دختر دايی دولت چه اطلاعاتی فروخته بود و چه کسانی را به ساواک راپُرت داده بود، بحث جدايی است. قطعاً اگر شرايط بحرانی روزهای اول انقلاب اجازه می داد و شور انقلابی مردم فروکش می کرد، عادلانه تر بود که به جرایم دختر دایی دولت در دادگاهی رسیدگی می شد و فرصت دفاع می یافت. ای بسا که بازماندگان قربانيان با اقامه ی دعوا در دادگاه به حق خود می رسيدند اما نه تنها فرصتی برای احقاق حق به قربانیان احتمالی گزارش دهی های دختردایی دولت داده نشد بلکه تا آنجا که من اطلاع دارم حتا يک نفر از افراد فاميل هم جرأت و جسارت این را نداشت که با ارایه ی شکایتی به مراجع قانونی، علت ِ قتل خدابیامرز را پیگیری کند.
قتل هایی از این دست و تسويه حساب های شخصی وخارج از چارچوب قانون، علف های هرزی بودند که در خاک پاک ِ انقلاب می روييدند.
سال ها بعد گونی ها ی اجساد ِ دیگری در گوشه وکنار پيدا شد و افراد بيشتری ناپديد شدند. بی تفاوتی در برابر این قتل ها و آدم ربایی ها و سکوت ِ بازماندگان به خاطر ترس ، آبروریزی و ... باعث شد این جنایات ابعاد وسيع تری بیابند و بعدها به صورت قتل های زنجيره ای در آیند!
۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه
سرهنگ
گفتم که انقلاب با تمام زیبایی های خود درهمان روزها وماههای اول شاهدصحنه های زشتی شد که اثرات مخرب آن بر روی طرز تفکر مردم برای همیشه باقی ماند که از این میان می توان به دو نمونه زیرکه بعید میدانم در جایی ثبت شده باشد ،اشاره کرد:
یکی دوروز از پیروزی انقلاب نگذشته بود که برادرم هراسان از درآمد وخبردادکه سرهنگ الف 4تا ازسربازان زیردستش راکشته و بعد هم مردم اورا گرفتند ودارزدندو..
... برادر سرهنگ الف از آشنایان دور خانواده بود...والبته من شخصاً] چیزی تا اون موقع راجع به خود اونشنیده بودم . خبر تکان دهنده ای بودکه بزودی نقل تمام محله شد وموجی از وحشت ، ناباوری ونفرت را در فضا پخش کرد. اولین احساس ، خشم ووحشت از اتفاقی بود که برای سربازان پیش آمده ..وبعد عمق فاجعه ای که تعریف می شد اعدام یک نفر ولو مجرم بدون رأی دادگاه وآن هم نه توسط حاکمان ، توسط مردمی که معلوم نبود مرکب از چه کسانی بودند...احساس می کردم تعریف جدیدی از مردم دارد وارد ادبیات می شود گروهی که معلوم نیست چطور دور هم جمع می شوند وچطور روی موضوعی به این مهمی بایکدیگر توافق می کنند وچطور به یکباره یک نفر بنام همه آنها کارراتمام می کند.......جای پرداختن این افکار نبود شایعه لحظه به لحظه ساعت به ساعت وروز به روز تغییر می کردند وهمزمان جزئیات دیگری از ماجرا ی اعدام برملا می شد اولین خبری که از اعتبار افتاد کشتن 4سرباز بود که به زخمی شدن 2نفر تعدیل شد وبعد از یکروز زخمی کردن هم جای خودش را به تهدید کردن با اسلحه داد ...اما آنچه که نه تنها تعدیل نشد بلکه عمق فاجع اش هر لحظه بیشتر از پیش عیان شده بود سرنوشت شوم سرهنگ بود طبق اخرین اخباری که شنیدم فردای روز انقلاب چندنفر از سربازان زیر دست سرهنگ با توجه به شناختی که از شاه دوستی سرهنگ داشته اند و احتمالاً از قبل هم دل خوشی از او نداشته اند سربه سر او گذاشته و پیروزی انقلاب را به رخ او کشیده اند وسرهنگ که حالت آنها را نوعی به استهزاءکشیدن خود می داند شروع به رجز خواهی وتهدیدشان می کند و اسلحه را هم به روی آنها می کشد اما ..بعضی ها می گفتند چند تیر هوایی هم شلیک کرده اما در موثق بودن آن شک دارم به هرحال همین مسئله آتش خشم آنان را شعله ور میکند وبه سرهنگ حمله می کنند ونهایتاً با بستن پای او به وسیله طناب یا کمربند اورا مسیر بسیار طولانی بر زمین می کشند ...شاهدان می گفتند که تا چها راه اجاق که اورا آورده بودند بدنش خونین ومالین بود..
بدترین قسمت ماجرا اینکه وقتی بدن نیمه جان سرهنگ به "چارراه اجاق" می رسد با پخش شدن شایعه مربوط به کشتن یامجروح شدن چند سرباز انقلابی به دست سرهنگ آتش خشم انقلابی گروهی از مردم(؟) شعله ور می شود وبا همان طناب یا کمربند از تیر چراغ راهنمایی چهارراه با پا اورا بالا کشیده و از همان جا رها می کنند والبته که مغز سرهنگ با برخورد به زمین متلاشی می شود ...
چند روزبعد عکسی را که از او قبل ا زسقوط ازپایه چراغ گرفته بودند دیدم سروصورت که بواسطه آویزان شدن از پا سروته بود آنقدر ورم کرده بود که وحشت هر انسانی برانگیخته می شد ...بعد از آن هم حکایت پولهای کفاره و جمع کردن پولها توسط معتادان از روی جسد ..حکایت های بعدی بود که دهان به دهان می گشت وبدین ترتیب چهره انقلابی که نطفه آن با آرزوی پر کشیدن پرنده خوشبخت آزادی درآسمان ایران بسته شده بودونماد آن کبوتری باشاخه ای گل دردهان بود شروع به زشتی گذاشت ونمی دانم از آن روز بود یا روز دیگری که مردم به خود حق دادند که یکطرفه هم شاکی باشند ، هم قاضی وهم مجری حکم...ودر این چنین لحظه هایی بود که خشم بعنوان یک نهاد تصمیم گیری "قدر" به رسمیت شناخته شد .وبد اخلاقی آرام آرام جای خود رادر جامعه باز کرد....
۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه
چهل سالگی...
به یمن شبکه های طاق وجفت ماهواره ای که تازگی ها نمایش فیلم های ساخته شده در سالهای قبل شده را شروع کرده اند، فیلم 40 سالگی به کارگردانی علیرضا رئیسیان را دیدم.فیلم برداشت ِ آزادی ست از رمانی به همین اسم،نوشته ی خانم ناهید طباطبایی. منطقی تر بود که قبل از نوشتن این مطلب کتاب را می خواندم، اما خوب که فکر می کنم می بینم که خواندن کتاب تنها طرف صحبت مرا عوض می کند. حالا که نه کتاب را خوانده ام ونه نویسنده را می شناسم، بنارابراین می گذارم که فیلم نامه را نقد می کنم که نویسنده آن مصطفی رستگار است.
فیلم حکایت زنی در آستانه ی 35سالگی ست که در بیست سالگی به همراه دوست پسرش توسط نیروهای حکومتی دستگیر شده اند. دختر وپسرهردو دانشجوی موسیقی هستند.آنها به هم علاقه دارند وقول وقرارهایی هم برای ازدواج گذاشته اند.در حین بازجویی هایی که به طور جداگانه ازهردو می شود،دختر که از کشاندن پای پدر به موضوع وحشت دارد سخت می گرید وقاضی جوانی که نامحسوس شاهد این بازجویی است دل به او می بندد. وظیفه بازجویی از پسر به همان قاضی جوان سپرده می شود.دختر در بازجویی قضیه خواستگاری ، نامزدی و قرار ازدواج را اگرچه از نظر بازجو هیچکدام محکمه پسند و شرعی نیستند عنوان می کند وازسوی دیگر پسر کل قضیه را انکار می کند. دختر را یک همکلاسی ساده معرفی می کند وتعهد می کند که چندروز دیگر میرود وپشت سرش راهم نگاه نخواهد کرد.دختر با قاضی جوان ازدواج می کند. 15سال از قضیه می گذرد.ماجرای اصلی ازوقتی آغاز می شود که پسر که حالا یک موسیقی دان مشهور است،برای اجرای کنسرت به ایران بر می گردد و دختر که حالا مسئول بخشی از اداره موسیقی است،مدیر برنامه های او می شود.شوهر به وادی تردید می افتد که آیا زن اورا به راستی دوست دارد؟آیا حسرت موقعیت هایی که می توانست داشته باشدرا می خورد یا نه ؟ومحیط را طوری آماده می کند که زن با عشق گذشته خود تنها بماند وخود ناجوانمردانه آنها را کنترل میکند.زن از این امتحان سربلند بیرون می آید ومرد از شنیدن اینکه حضورش در زندگی زن به مانند ساحل امنی برای یک موج سوار است، اشک از چشمانش سرازیر می شود. معلوم نمی شود که از این احساس به خود می بالد ویا انتظار داشته است که زندگی با او هیجان یک موج سواری را به زن داده باشد.
شوهر در اینجا مظهر یک مرد ِ به تمام معناست. او در حالی که برای تاًمین آسایش خانواده اش یک کارگزار پول ساز وهوشمند است، دمی هم به خمره شعر وادبیات کهن دارد و اهل عرفان است.رفاه از سرووضع زن ودرودیوار خانه نمایان است.مرد بهشتی رؤیایی را برای زن ساخته است.انتخاب محمدرضافروتن برای نقش آفرینی فرهاد جایی برای برتری خواستگار قدیمی، حتااز منظر سیمای ظاهری، را هم نمی گذارد. طبیعی است در چنین شرایطی مخاطبین اززن انتظار ندارند که آن همه مهربانی، وفاق،رفاه وایثاررا به خاطره ای دور، که تماشاگر شاهد وناظر بی پایه بودن آن بوده است،ترجیح دهد وناسپاسی زن را به تصویر بکشد.طبعاًدرچنین حالتی نمایش کاراکتری مثل نگاربابازیگری لیلاحاتمی نمی تواندفیلم ساز را به هدف خود برساند. اگر قصد فیلم این است که وفای زن ایرانی به نمایش گذارده شود،این وفاداری با تفاسیری که از مرد شد، مسئله تازه و دور از ذهنی نیست.
ایکاش نویسنده یا فیلمنامه نویس جسارت آن را میداشتند که صورت مسئله را به شکلی دیگر مطرح کنند. فرض کنیم جوان عاشق پیشه به دلایلی خارج از اختیار خود از دختر جدا می شد ودختر مجبور بود با مردی معمولی که از نظر فکری هیچگونه قرابتی نداشتند و هنر و شعر و عرفان وعشق رانمی فهمید و از نظر مالی هم نمی توانست یا نمی خواست زن را به تمام معنا تاًمین کند،زندگی کند. آیا چنین زنی در رو به رو شدن با عشق ِ گذشته، وفاداری اش را به مرد حفظ می کرد؟!
فیلمنامه درجایی به ورطه ی شعارگویی واخلاق گرایی می افتد. زن برای تمام زن های شوهردار نسخه می پیچد که پس از ازدواج، می بایست ستاره شوهر را به گردن آویزند وبا این قطعنامه راه برهرگونه انتخاب دیگری می بندد.تردیدی نیست که زن ایرانی با بهره گیری از آموزه های فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی،اقلیمی واعتقادی خود معمولآاخلاق مدار می شود، اما آیا کم بوده اندزنانی که در گیر و دار زندگی پر رنج و مشقت وعاری از امنیت جسمی وروحی، بند از پای گسسته اند ونتوانسته اند به زندگی درکنار شوهران خود ادامه دهند. ماندگاری نگار در کنار فرهاد شاهکار نیست. گزینه ای است که عقل وعاطفه و انسانیت به ان رآی می دهد!
فلش بک ها که صحنه هایی ازدوران دوستی نگار ونویسنده را به نمایش می گذارند، تصویرگرعشق و همدلی نیستند.نمایش گر کشمکشی هستند میان ماندن ورفتن، و تلاشی نافرجام برای متقاعد کردن دیگری به همراهی.هیچکدام آنقدر دیگری را نمی خواهند که بتوانند خودرااز یادببرند ورضای معشوق تن دهند.در نمای دیگری از فیلم، فرهاد که ستاره تقدیر زن است،شغل قضاوت را،شاید به دلیل خاطره تلخ زن از آن فضای بازجویی رها می کند وبه دنیای بورس و بازار روی می آورد. با این تفاسیر گویی فیلم فقط ساخته شده است که تماشاگر بنشیند ومواظب باشد تا زن پایی کج بگذارد، تا ناسپاسی اش را نفرین کند!
درپایان فیلم، نویسنده و فیلمساز آخرین برگ برائت زن را رو میکند تا بکارت روح او را تمام وکمال به تصویر بکشد. زن پس از سالها فرصتی می یابد تا در یک کنسرت رسمی بنوازد.کنسرتی که عاشق ِ قدیم رهبر آن است. مرد، درکشمکش آن همه فشار ویران کننده تا سرحد مرگ می رود. زن که تمام وکمال آماده اجرای برنامه است،آخرین قدم پاکدامنی را برمی دارد و کنسرت ورهبر آن را قال می گذارد. سکانس آخر فیلم شاهد شیدایی زن در نواختن ومبارزه تلخ اوبرای کشتن این حس در خود است. او باتمام وجوددرپس دیوارهای خانه نوای موسیقی را حس می کند وبا آن می نوازد اما فقط در چارچوب تعریف شده خانه. و چنین است که فیلم تقدیم می شود به ذائقه مرد ایرانی که به دیوارهای خانه خود ببالند ولابد خط کش تازهای پیداکنند تا درجه تمکین و وفاداری زنانشان را با آن بسنجند!
دلخوری من از این نیست که چرا نویسنده اینگونه اندیشیده است و فیلمساز اینطور فیلم را ساخته است و لیلا حاتمی ومحمدرضافروتن نیز اینقدر زیبا در قالب های خود فرورفته اند،مشکل بر سر ِ نگاه حق به جانب فیلم و قطعیتی است که به روابط زناشویی می دهد، آن هم بدون در نظر داشتن ِهزارتوی ارتباطات ِ زن و شوهر.
نسخه عمومی که توسط فیلمساز برای تمام زنان پیچیده می شود،احتمالاً فیلمساز بعدی را در ساختن فیلمی درهمین رابطه اما بانگاهی متفاوت،دچار تردید وترس از قضاوت ِ افکار عمومی می کند.مخصوصآ وقتی بخواهد رنج زنی را به تصویر بکشد که از عشق واقعی خود دورمانده است و مجبور به زندگی کردن در سایه کسی است که اصلآ او را درک نمی کند و کیلومترها از دنیای عواطف ِ او دوراست. آن وقت گرایش منطقی و انسانی این زن به سمت ِ دنیایی که خاستگاه تن و جان اوست، تماشایی خواهد بود و شاید تماشاگران هم با او همدلی کنند، بی آن که داغ ننگ و ناسپاسی به پیشانی اوبزنند.
ایکاش فیلمسازی دیگر، به دور از مکتب چهل سالگی،جسارت این را داشته باشد که حق ِ انتخاب ِ زوج های ایرانی دورمانده از زندگی دلخواه آنان را به تصویر بکشد. فیلمی که آکنده باشد از تلاش زن و مرد برای تغییر دادن سرنوشت ، تقابلی برای تن ندادن به تقدیری تلخ،و برای فرو نرفتن در قالب ِ تنگ ِ عادات و سنت های جامعه!
ودرآخر سئوالی که هنوز برای آن پاسخی نیافته ام.زن 35 سال دارد وداستان بر محور زندگی او می چرخد وآنگاه نام فیلم از سن مرد"چهل سالگی "گرفته می شود که اگر موضوع بحران میان سالی مرد باشد که به نظر نمیرسد این همه پردازش زندگی وگذشته زن لزومی داشته باشد ومشکلات پیش روی مرد با هر بحران دیگری نیز می تواندخودرابه نمایش بگذارد.
فیلم حکایت زنی در آستانه ی 35سالگی ست که در بیست سالگی به همراه دوست پسرش توسط نیروهای حکومتی دستگیر شده اند. دختر وپسرهردو دانشجوی موسیقی هستند.آنها به هم علاقه دارند وقول وقرارهایی هم برای ازدواج گذاشته اند.در حین بازجویی هایی که به طور جداگانه ازهردو می شود،دختر که از کشاندن پای پدر به موضوع وحشت دارد سخت می گرید وقاضی جوانی که نامحسوس شاهد این بازجویی است دل به او می بندد. وظیفه بازجویی از پسر به همان قاضی جوان سپرده می شود.دختر در بازجویی قضیه خواستگاری ، نامزدی و قرار ازدواج را اگرچه از نظر بازجو هیچکدام محکمه پسند و شرعی نیستند عنوان می کند وازسوی دیگر پسر کل قضیه را انکار می کند. دختر را یک همکلاسی ساده معرفی می کند وتعهد می کند که چندروز دیگر میرود وپشت سرش راهم نگاه نخواهد کرد.دختر با قاضی جوان ازدواج می کند. 15سال از قضیه می گذرد.ماجرای اصلی ازوقتی آغاز می شود که پسر که حالا یک موسیقی دان مشهور است،برای اجرای کنسرت به ایران بر می گردد و دختر که حالا مسئول بخشی از اداره موسیقی است،مدیر برنامه های او می شود.شوهر به وادی تردید می افتد که آیا زن اورا به راستی دوست دارد؟آیا حسرت موقعیت هایی که می توانست داشته باشدرا می خورد یا نه ؟ومحیط را طوری آماده می کند که زن با عشق گذشته خود تنها بماند وخود ناجوانمردانه آنها را کنترل میکند.زن از این امتحان سربلند بیرون می آید ومرد از شنیدن اینکه حضورش در زندگی زن به مانند ساحل امنی برای یک موج سوار است، اشک از چشمانش سرازیر می شود. معلوم نمی شود که از این احساس به خود می بالد ویا انتظار داشته است که زندگی با او هیجان یک موج سواری را به زن داده باشد.
شوهر در اینجا مظهر یک مرد ِ به تمام معناست. او در حالی که برای تاًمین آسایش خانواده اش یک کارگزار پول ساز وهوشمند است، دمی هم به خمره شعر وادبیات کهن دارد و اهل عرفان است.رفاه از سرووضع زن ودرودیوار خانه نمایان است.مرد بهشتی رؤیایی را برای زن ساخته است.انتخاب محمدرضافروتن برای نقش آفرینی فرهاد جایی برای برتری خواستگار قدیمی، حتااز منظر سیمای ظاهری، را هم نمی گذارد. طبیعی است در چنین شرایطی مخاطبین اززن انتظار ندارند که آن همه مهربانی، وفاق،رفاه وایثاررا به خاطره ای دور، که تماشاگر شاهد وناظر بی پایه بودن آن بوده است،ترجیح دهد وناسپاسی زن را به تصویر بکشد.طبعاًدرچنین حالتی نمایش کاراکتری مثل نگاربابازیگری لیلاحاتمی نمی تواندفیلم ساز را به هدف خود برساند. اگر قصد فیلم این است که وفای زن ایرانی به نمایش گذارده شود،این وفاداری با تفاسیری که از مرد شد، مسئله تازه و دور از ذهنی نیست.
ایکاش نویسنده یا فیلمنامه نویس جسارت آن را میداشتند که صورت مسئله را به شکلی دیگر مطرح کنند. فرض کنیم جوان عاشق پیشه به دلایلی خارج از اختیار خود از دختر جدا می شد ودختر مجبور بود با مردی معمولی که از نظر فکری هیچگونه قرابتی نداشتند و هنر و شعر و عرفان وعشق رانمی فهمید و از نظر مالی هم نمی توانست یا نمی خواست زن را به تمام معنا تاًمین کند،زندگی کند. آیا چنین زنی در رو به رو شدن با عشق ِ گذشته، وفاداری اش را به مرد حفظ می کرد؟!
فیلمنامه درجایی به ورطه ی شعارگویی واخلاق گرایی می افتد. زن برای تمام زن های شوهردار نسخه می پیچد که پس از ازدواج، می بایست ستاره شوهر را به گردن آویزند وبا این قطعنامه راه برهرگونه انتخاب دیگری می بندد.تردیدی نیست که زن ایرانی با بهره گیری از آموزه های فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی،اقلیمی واعتقادی خود معمولآاخلاق مدار می شود، اما آیا کم بوده اندزنانی که در گیر و دار زندگی پر رنج و مشقت وعاری از امنیت جسمی وروحی، بند از پای گسسته اند ونتوانسته اند به زندگی درکنار شوهران خود ادامه دهند. ماندگاری نگار در کنار فرهاد شاهکار نیست. گزینه ای است که عقل وعاطفه و انسانیت به ان رآی می دهد!
فلش بک ها که صحنه هایی ازدوران دوستی نگار ونویسنده را به نمایش می گذارند، تصویرگرعشق و همدلی نیستند.نمایش گر کشمکشی هستند میان ماندن ورفتن، و تلاشی نافرجام برای متقاعد کردن دیگری به همراهی.هیچکدام آنقدر دیگری را نمی خواهند که بتوانند خودرااز یادببرند ورضای معشوق تن دهند.در نمای دیگری از فیلم، فرهاد که ستاره تقدیر زن است،شغل قضاوت را،شاید به دلیل خاطره تلخ زن از آن فضای بازجویی رها می کند وبه دنیای بورس و بازار روی می آورد. با این تفاسیر گویی فیلم فقط ساخته شده است که تماشاگر بنشیند ومواظب باشد تا زن پایی کج بگذارد، تا ناسپاسی اش را نفرین کند!
درپایان فیلم، نویسنده و فیلمساز آخرین برگ برائت زن را رو میکند تا بکارت روح او را تمام وکمال به تصویر بکشد. زن پس از سالها فرصتی می یابد تا در یک کنسرت رسمی بنوازد.کنسرتی که عاشق ِ قدیم رهبر آن است. مرد، درکشمکش آن همه فشار ویران کننده تا سرحد مرگ می رود. زن که تمام وکمال آماده اجرای برنامه است،آخرین قدم پاکدامنی را برمی دارد و کنسرت ورهبر آن را قال می گذارد. سکانس آخر فیلم شاهد شیدایی زن در نواختن ومبارزه تلخ اوبرای کشتن این حس در خود است. او باتمام وجوددرپس دیوارهای خانه نوای موسیقی را حس می کند وبا آن می نوازد اما فقط در چارچوب تعریف شده خانه. و چنین است که فیلم تقدیم می شود به ذائقه مرد ایرانی که به دیوارهای خانه خود ببالند ولابد خط کش تازهای پیداکنند تا درجه تمکین و وفاداری زنانشان را با آن بسنجند!
دلخوری من از این نیست که چرا نویسنده اینگونه اندیشیده است و فیلمساز اینطور فیلم را ساخته است و لیلا حاتمی ومحمدرضافروتن نیز اینقدر زیبا در قالب های خود فرورفته اند،مشکل بر سر ِ نگاه حق به جانب فیلم و قطعیتی است که به روابط زناشویی می دهد، آن هم بدون در نظر داشتن ِهزارتوی ارتباطات ِ زن و شوهر.
نسخه عمومی که توسط فیلمساز برای تمام زنان پیچیده می شود،احتمالاً فیلمساز بعدی را در ساختن فیلمی درهمین رابطه اما بانگاهی متفاوت،دچار تردید وترس از قضاوت ِ افکار عمومی می کند.مخصوصآ وقتی بخواهد رنج زنی را به تصویر بکشد که از عشق واقعی خود دورمانده است و مجبور به زندگی کردن در سایه کسی است که اصلآ او را درک نمی کند و کیلومترها از دنیای عواطف ِ او دوراست. آن وقت گرایش منطقی و انسانی این زن به سمت ِ دنیایی که خاستگاه تن و جان اوست، تماشایی خواهد بود و شاید تماشاگران هم با او همدلی کنند، بی آن که داغ ننگ و ناسپاسی به پیشانی اوبزنند.
ایکاش فیلمسازی دیگر، به دور از مکتب چهل سالگی،جسارت این را داشته باشد که حق ِ انتخاب ِ زوج های ایرانی دورمانده از زندگی دلخواه آنان را به تصویر بکشد. فیلمی که آکنده باشد از تلاش زن و مرد برای تغییر دادن سرنوشت ، تقابلی برای تن ندادن به تقدیری تلخ،و برای فرو نرفتن در قالب ِ تنگ ِ عادات و سنت های جامعه!
ودرآخر سئوالی که هنوز برای آن پاسخی نیافته ام.زن 35 سال دارد وداستان بر محور زندگی او می چرخد وآنگاه نام فیلم از سن مرد"چهل سالگی "گرفته می شود که اگر موضوع بحران میان سالی مرد باشد که به نظر نمیرسد این همه پردازش زندگی وگذشته زن لزومی داشته باشد ومشکلات پیش روی مرد با هر بحران دیگری نیز می تواندخودرابه نمایش بگذارد.
۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه
راًی مردم به منش سبزعلی کریمی
نام علی کریمی فوتبالیست پزآوازه کشورمان همیشه یادآوردریبل های مثال زدنی و نمایش های دیدنی او باتوپ ، بهم ریختن قلب میدان ودفاع تیم های رقیب ودرخشش او در فراسوی مرزهای کشور همراه بوده است که نهایتاً این ویژگیها عنوان جادوگر مستطیل سبز را برای همیشه از آن او کرد. اما انتخاب علی کریمی بعنوان محبوب ترین بازیکن آسیا را بی شک نمیتوان بی ارتباط به موضع کیری های مردمی و همراهی آشکار و ارزنده او با جنبش سبز مردم ایران دانست . شایدبه جراًت بتوان یکی از زیباترین رویدادهای جنبش سبزرا حضور تیم ملی ایران درمقابل تیم کره جنوبی دانست آنجا که تیم ملی یکدست با مچ بند سبز دلاورانه درمیدان ظاهر شدند والبته که پس لرزه های بین دونیمه ، سین جیم کردن اعضای کادرفنی ، مربی واقدامات بعدی نتوانست آب رفته را به جوی اقتدارگران باز گرداند . دراین میان باید نقش علی کریمی با دومج بند سبز و موضع گیری های بدوراز ریا وتزویر او درگام های بعدی را بارزتر از بقیه ورزشکاران دانست. اوج این شهامت و همراهی را در آخرین اقدام وی در هدیه کردن پیراهن جام ملتهای اروپا به "اشکان سهرابی " شهید جنبش سبز می توان مشاهده نمود. انجام این حرکت حدود 2سال پس از کودتا خط بطلانی بود بر تصور پایان یافتن اندیشه های سبز مردم ایران وتاًیید اینکه سکوت و متانت مردم هیچگاه دلیلی بر خاموشی آتش اشتیاق آنان به داشتن فردایی پر افتخار وآزاد نبوده ونیست. اقدام ارزنده وجوانمردانه علی کریمی نمادی است از احساس قدردانی یک ملت از یاد وخاطره شهیدان عزیز این جنبش ودلگرمی به خانواده های داغدار آنان که بالطبع برای او ارمغان بزرگ انتخاب بعنوان محبوب ترین فوتبالیست آسیا را به همراه داشته است. آقای کریمی مبارک باشد.
اشتراک در:
پستها (Atom)