۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

اخوان


ََباید تاساعت هشت به میدان توپخانه برسی والآن ساعت هفت وچهل وپنج دقیقه است و تازه داری  ازدرخانه خارج میشوی .زیر قابلمه سوپ را کم میکنی ومیزنی بیرون. تو کوچه استخاره میکنی که از اتوبوسهای میرزای شیرازی استفاده کنی یا ولی عصر. بعد مسافت میرزای شیرازی  وولی عصرراتا خانه مقایسه میکنی  وجوابت ولی عصراز آب درمیاید تقریباً تا ایستگاه اتوبوس میدوی وبرخلاف همیشه که پیدا کردن یک اتوبوس راه اهن تواونهمه اتوبوسی که تامیدان ولی عصر یا میدان امام خمینی  میروند یک غنیمت است تند وتند اتوبوسهای راه آهن جلویت صف میکشند سری اول راسوار نمیشوی وچنددقیقه بعدسه اتوبوس دیگر سر میرسند :همه راه آهن .دیگر مشکوک میشوی از راننده میپرسی راه آهنه ؟
- کجا میخوای بری ؟
- میدون امام .میگه سوار شو.باتردید سوار میشوی برایت عجیب است اما دیگر سوار شده ای.
-بیمارستان امام که نمیری؟
-نه میدان امام.( سعی میکنی با غلیظترین لحجه ممکن میدان را تلفظ کنی تا شبه ای نماند .جوابت سکوت است وخوشحال میشوی.
توراه سعی میکنی به این فکرنکنی که چرا تواینهمه روز خدا سمینار باید روزپنجشنبه که اداره تعطیل است برگزار بشه اونهم درست همانروز که برای شام حدود 25نفر مهمان دعوت کرده ای .اما مگر میشه فکرنکرد .صدای راننده تورا نجات میدهد.
-امام خمینی.
..گیج وگنگ از پنجره به بیرون نگاه میکنی وهیچ مشابهتی با میدان توپخانه نمیبینی . به راننده میگویی .با دست خیا بان سپه را نشان میده :
- اوندست خیابون اتوبوس هست...
.حوصله ووقت این را نداری که با راننده بحث کنی که اگرنمیخواستم دوتیکه مسافرت کنم باید کی رو میدیدم ...(تازه ممکنه راننده از کمک کردن به نفر بعدی پشیمون بشه ).تشکر میکنی ومیری توایستگاه اتوبوس وصبر میکنی .حدود 10دقیقه بعد اتوبوسی میاد : مقصد فیاض بخش واین تنها اتوبوس دراین مسیراست . سوار میشوی وچون دیر جنبیده ای یه جایی بین قسمت زنانه و مردانه  اتوبوس معلقی...
اینجا فیاض بخش است وتا حالا حدود 45 دقیقه تاخیر داشته ای وباید بقیه مسیر راهم پیاده بروی... چیزی زیر گلویت آزارت میدهد ودلت میخواهد گریه کنی مقاومت میکنی ودنبال راهیَ میگردی که بتوانی به دوری مسیرو به بدبیاریهایت فکرنکنی و و"اخوان " به دادت میرسد ...
از نوجوانی عادت کرده ای هروقت مسیری راپیاده وتنها طی کنی برای خودت  شعر بخوانی  : روز برفی" زمستان ": و "سگها وگرگها" ، روزهای پایانی سال شعرهایی از فروغ  و بیشتر" آن روزها " و استثناً  اول دیماه  هرسال " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". صبحها ازشاملو وشبها از مشیری وهروقت چشمت به آبی،سبزه ای پرنده ای می افتد"سهراب".خلاصه شعر رفیق تنها یی ودرمان درد توست هنگام  گریه های بی وقت و نطلبیده وشادیهای گهگاه. وحالا صدایت را میشنوی :
" فتاده تخته سنگ آنسوی تر انگارَ کوهی بود ..." گاهی اوج میگیری وخون دررگهایت جمع میشود : "هلا  یک  دو  سه دیگر با ر...هلا یک   دو  سه دیگر  بار...."وگاهی صدایت رنگ افسوس بخود میگیرد: "پس از لختی دراثنایی که زنجیرش صدا میکرد گرفتیمش که پنداری که میافتاد  نشاندیمش ..."
   به میدان امام خمینی رسیده ای . ضلع شرقی ساختمان بانک تجارت . صدایت رامیشنوی: " وشب شط علیلی بود بی مهتاب .". رسیده ای .صدا خاموش شده است ومیدانی دیگر نه عصبانی هستی  ونه خسته  فقط دلت برای اخوان تنگ شده است....