۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

اخوان


ََباید تاساعت هشت به میدان توپخانه برسی والآن ساعت هفت وچهل وپنج دقیقه است و تازه داری  ازدرخانه خارج میشوی .زیر قابلمه سوپ را کم میکنی ومیزنی بیرون. تو کوچه استخاره میکنی که از اتوبوسهای میرزای شیرازی استفاده کنی یا ولی عصر. بعد مسافت میرزای شیرازی  وولی عصرراتا خانه مقایسه میکنی  وجوابت ولی عصراز آب درمیاید تقریباً تا ایستگاه اتوبوس میدوی وبرخلاف همیشه که پیدا کردن یک اتوبوس راه اهن تواونهمه اتوبوسی که تامیدان ولی عصر یا میدان امام خمینی  میروند یک غنیمت است تند وتند اتوبوسهای راه آهن جلویت صف میکشند سری اول راسوار نمیشوی وچنددقیقه بعدسه اتوبوس دیگر سر میرسند :همه راه آهن .دیگر مشکوک میشوی از راننده میپرسی راه آهنه ؟
- کجا میخوای بری ؟
- میدون امام .میگه سوار شو.باتردید سوار میشوی برایت عجیب است اما دیگر سوار شده ای.
-بیمارستان امام که نمیری؟
-نه میدان امام.( سعی میکنی با غلیظترین لحجه ممکن میدان را تلفظ کنی تا شبه ای نماند .جوابت سکوت است وخوشحال میشوی.
توراه سعی میکنی به این فکرنکنی که چرا تواینهمه روز خدا سمینار باید روزپنجشنبه که اداره تعطیل است برگزار بشه اونهم درست همانروز که برای شام حدود 25نفر مهمان دعوت کرده ای .اما مگر میشه فکرنکرد .صدای راننده تورا نجات میدهد.
-امام خمینی.
..گیج وگنگ از پنجره به بیرون نگاه میکنی وهیچ مشابهتی با میدان توپخانه نمیبینی . به راننده میگویی .با دست خیا بان سپه را نشان میده :
- اوندست خیابون اتوبوس هست...
.حوصله ووقت این را نداری که با راننده بحث کنی که اگرنمیخواستم دوتیکه مسافرت کنم باید کی رو میدیدم ...(تازه ممکنه راننده از کمک کردن به نفر بعدی پشیمون بشه ).تشکر میکنی ومیری توایستگاه اتوبوس وصبر میکنی .حدود 10دقیقه بعد اتوبوسی میاد : مقصد فیاض بخش واین تنها اتوبوس دراین مسیراست . سوار میشوی وچون دیر جنبیده ای یه جایی بین قسمت زنانه و مردانه  اتوبوس معلقی...
اینجا فیاض بخش است وتا حالا حدود 45 دقیقه تاخیر داشته ای وباید بقیه مسیر راهم پیاده بروی... چیزی زیر گلویت آزارت میدهد ودلت میخواهد گریه کنی مقاومت میکنی ودنبال راهیَ میگردی که بتوانی به دوری مسیرو به بدبیاریهایت فکرنکنی و و"اخوان " به دادت میرسد ...
از نوجوانی عادت کرده ای هروقت مسیری راپیاده وتنها طی کنی برای خودت  شعر بخوانی  : روز برفی" زمستان ": و "سگها وگرگها" ، روزهای پایانی سال شعرهایی از فروغ  و بیشتر" آن روزها " و استثناً  اول دیماه  هرسال " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد". صبحها ازشاملو وشبها از مشیری وهروقت چشمت به آبی،سبزه ای پرنده ای می افتد"سهراب".خلاصه شعر رفیق تنها یی ودرمان درد توست هنگام  گریه های بی وقت و نطلبیده وشادیهای گهگاه. وحالا صدایت را میشنوی :
" فتاده تخته سنگ آنسوی تر انگارَ کوهی بود ..." گاهی اوج میگیری وخون دررگهایت جمع میشود : "هلا  یک  دو  سه دیگر با ر...هلا یک   دو  سه دیگر  بار...."وگاهی صدایت رنگ افسوس بخود میگیرد: "پس از لختی دراثنایی که زنجیرش صدا میکرد گرفتیمش که پنداری که میافتاد  نشاندیمش ..."
   به میدان امام خمینی رسیده ای . ضلع شرقی ساختمان بانک تجارت . صدایت رامیشنوی: " وشب شط علیلی بود بی مهتاب .". رسیده ای .صدا خاموش شده است ومیدانی دیگر نه عصبانی هستی  ونه خسته  فقط دلت برای اخوان تنگ شده است....

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

آبگوشت دوتیلیته!

سالی که گذشت یکی ازسخت ترین دوران زندگیم بود نمیگویم که سخت بود وگذشت ، چون این من بودم که سعی کردم ادای روشنفکرها رادربیاورم و وانمود کنم که توانسته ام همه چیز راآنطور که هست بپذیرم و بااوضاع کنار بیایم. درواقع من مشغول زندگی کردن بزرگترین دروغهای عمرم هستم ، بیرون ازژست های روشنفکری واحساسات خالص مادرانه حال یک بازنده را دارم وفکرمیکنم پنهان کردن این احساس وتظاهر به اداهای امروزی سختترین کاریست که میشود از یک مادرانتظار داشت .
پسرم بی تفاوت ترین آدم روی زمین به آینده وسرنوشت خودواطرافیانش ازآب درآمد وآنقدر پیش رفت که حتی شب کنکور  هم تا پاسی ا ز شب بیرون بود وزحمت انتخاب رشته راهم به خودش نداد .صرف نظر از اینکه کاردرست یا غلطی باشد مجبورشدم دفترچه کنکور راچند بار بخوانم وحالا برای خودم یک پا متخصص شدم ومعنی سهمیه منطقه ای ،کشوری ناحیه ای و قطبی راخوب میدانم اما بهیچوجه قصد بازارگرمی ندارم ونمیخوام آخرش یک شماره تلفن بدم که آینده بچه ها تون روبه من بسپارید برعکس میخوام تمام کسانی که این پست رو میخونند منو درگرفتن یک تصمیم مهم یاری کنند.
ماجرا ازلحظه ای آغازشد که بدنبال دقت نظر درجمله جمله دفترچه راهنمای انتخاب رشته به این نکته پی بردم که صرفاً استفاده از آموزش رایگان یکبار بیشتر امکان پذیر نیست ونتیجه اینکه اگربخوام میتونم درآزمون سراسری شرکت کنم وفقط حق انتخاب رشته های روزانه روندارم...
وای ... فکرش رابکنید برای یک لحظه چشمم روبستم وباخودم فکر کردم که میشه از اول شروع کرد ،میدانم که این مسئله شاید برای همه شما مضحک به نظر بیاید اماگفته بودم که ازاول زندگی وازوقتی خیلی کوچک بودم دلم میخواست یک وکیل باشم اما جو سالهای دور این باوررا بوجودآورده بود که فقط کسانی که نمره رشته ریاضی وتجربی رانیاورده باشند سرازرشته ادبی یاهمان علوم انسانی درمیاورند واین ازنظر خانواده من قابل قبول نبود که دختر زرنگشان درکنار بچه تنبلا تویک کلاس درس بخواند این بود که منهم ، برای اولین بار بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم شدم والبته آنقدر به ریاضی وفیزیک علاقه مند شدم که جای هیچ پشیمانی برایم باقی نماند .
شاید برای شماهم پیش آمده باشد که حسرت روزهای گذشته رابخورید وگاه وبیگاه بگویید اگر عقل حالاموداشتم اینکاررومیکرم واون کاررانمیکردم . منکه همیشه بابت روزهایی که دردانشگا به یا به بطالت گذراندم ویا جوسنگین دوران جنگ ودرس خواندن در یک منطقه نظامی امکان زندگی طبیعی دانشجویی را ازمن گرفت افسوس میخورم ، به خودم گفتم فرصتی پیش آمده تا جوانی آغاز کنم وبدنبال رؤیاهای خودم بروم ...و هزاران رؤیا ی دیگر که تا بهشون نرسم بیان کردنشون صحیح نیست ...
خلاصه این که میخوام درکنکورسراسری امسال شرکت کنم !درست است کنکورسراسری نه آزمون کارشناسی ارشد! شاید با خودتون بگید خوب این چه کاریه بشین بخوان همین رشته روکارشناسی ارشدادامه بده...
اما نه . من نمیخوام به زورکلاس کنکور وخواندن طوطی وار یه دفعه بپرم تو کارشناسی ارشد ومجبور باشم بدوم تا ازبقیه جا نمانم من میخوام :
درمتن چالشهای کلاس باشم وبطور عمیق هرمبحث حقوقی روردنبال کنم
شاید  حضورداشتن درجو همکلاسی هایی به سن بچه های خودم به درک متقابل ما کمک کند
• -پس از بازنشستگی بطورجدی یک دفتر وکالت بازکنم وبطور حرفه ای برای حقوق همه انسانها ونه فقط زنان وکودکان تلاش کنم.
وچندین دلیل محکم دیگربرای گرفتن این تصمیم دارم اما بعضی مسائل هستند که ناخود آگاه به مغز آدم خطور میکنند وهر روز که میگذرد شجاعت من رو کمتر میکنند ونمیگذارند درست فکرکنم :
تاچه اندازه جامعه منظورم اطرافیانم (خانواده ،دوستان و..)به تصمیم من احترام میگذارند ؟
آ یا کسی برای برنامه و درس من ارزشی قائل هست ؟ یا مثل همین حالا اولین کسی که باید در وقت رخدادهای غیرمنتظره برنامه هاشو حذف کنه منم وآنوقت بادرس ودانشگاهم چه کنم؟آیا این باب دیگری از مشکلات بی پایان زندگی من نیست ؟
آیا همکلاسیهایم میتوانند بچشم یک همکلاسی به من نگاه کنند؟یامثلاچون به سن مادرشون هستم من رامنزوی نمیکنند؟
وکلام آخر این که آیا دراین سالهای میان سالی دانشگاه رفتن لطفی دارد یا اینکه طعم گس آن روزهای جوانی ودانشگاه راهم خراب میکند؟
مادرم به هرکاردوباره ایکه دیگر لطفی نداشت وارزش اولی راهم خراب میکرد میگف" آبگوشت دوتلیته "!
وآن حکایت کسی است که کاسه آبگوشتش راتمام میکند وچون مزه آن بدهنش خیلی خوب میاد دوباره طلب آبگوشت اضافه میکند و دوباره نان توش تیلیت میکند غافل از انکه نه تنها دومی خوشمزه گی اولی را ندارد لذت کاسه اول را هم ازبین میبرد( چیزی که در زندگی روزمره مصداقش برای مامان مراسم ازدواج دوباره برای عروس وداماد بود وبعداً دراقتصاد درمبحث سیر نزولی مطلوبیت برحسب مصرف با آن برخورد کردم . ) " .جان کلام اینکه آیا این دانشگاه رفتن من حکایت آبگوشت دوتلیته نخواهد شد؟









۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

لبخند سبز3

این یکی دیگه قابل تحمل نبود لبخندروی لبم خشکیده شد وبرای یک لحظه تمام مظلومیت تاریخی مردم نجیب کرد ازجلوچشمانم گذشت ، دوروز پیش فرزاد کمانگرو4 جوان دیگر رابدار اویخته بودند دردعمیق وغم بیکسی این نژاد بی پناه قلبم رافشارمیداد ووقتی همکارم بالحنی خاص وطلبکارانه گفت :نمیخوان کاری کنند؟چرااینقدر همشهریاتون بی بخارشدند....1

نزدیک بودازکوره دربرم وبگم خیلی دوست داشتی یه مدت توشهرای کردنشین درگیری بشه وهرروز یه عده روبگیرندوببرندویک مدت سرگرمی داشته باشید؟ قیافه اودرنظرم مثل یک قیصری رومی درآمده بود که از جنگ دو برده درمیدان شهر لذت میبرد صدای زنگ تلفن رابهانه کردم وقرزدنها وته مانده حرفای دلمو پشت میزم بردم زیرلب بهش جواب میدادم که چیه حوصله تون سررفته ودوست دارید مردم کرد به خونخواهی بچه هاشون بریزند توخیابون ومثل همیشه تنها بمونند ، که زندانیهاشون بی صدا مثل تمام این سالها شکنجه یااعدام شوند وهیچکس هم یاخبردارنشه ویا اصلاًبراش مهم نباشه ؟ داغ دلم تازه شده بودیادم میآمد که خیلی پیشترازبرنامه کودتا به هرکس راجع به وجود شکنجه درزندانهای سنندج ومرگ بی صدای زندانیان سیاسی کرد میگفتم حتی حوصله شنیدن راهم نداشتند وشاید آنرا شایعه پراکنی هم قلمدادمیکرد وحالا..احساس کردم سهم کردها از زندگی دراین کشوربرای نخبگان زندان وشکنجه ویا یافتن راهی برای جلای وطن است وبرای اقشارپایین کار کردن درمیدانهای میوه وتره بار تهران وشهرهای بزرگ دیگر، طبقه میانی هم که درشهرخود معلم ،کارمند یامشاغلی ازاین دست دارند باید تا ابد درجابزنند وتعدادشان درمشاغل سطح بالای مدیریتی نزدیک به صفربماند بارها دیده بودم همین افرادی که انتظار بیباکی کردها را دارند وموجودیت آنها رادرسپربلاشدن میدانند به کردستان باتمام مردم مهمان نواز وآب وهوا و وفور نعمت وآنهمه جاذبه های طبیعی.بی مثال ان به دید یک تبعیدگاه نگاه میکنند وحاضرند هرمبلغی راتقدیم کنند تا فرزندشان درآنجا سرباز یا دانشجو نباشد ....

آنقدر حرف رودلم بود که لبخند سبزم را ازیاد برده بودم ویک چیزی توگلوم میسوخت اما دیدن عکسهایی که ازصحنه های درگیری های خیابانی گردآ وری کرده بودم لبخند گمشده را به لبان من برگرداند یاد مردم آزاده تهران واون اجتماعات میلیونی وشجاعت زنان ومردان دست ازجان شسته این شهرو خاطرات فراموش نشدنی قبل وبعد ازکودتا مثل آبی بود برآتش تنهایی اینهمه سال وجدایی قوم های آزاده ایرانی ،حالا دیگر چه فرقی میکرد که کی ،کجا وچه موقع شروع کرده است مهم این بود که دیگر جلو این رودبه ظاهر ارام را نمیشد گرفت .باخودم گفتم خداراشکر که با لاخره اعدامیان کرد دیده شدند خدارا شکر که مردم یادشان نرفته که کردها داغدارند ومظلوم، که بی غیرت نبوده ونیستند....یاد مراسم زیبا وکوچک دانشجویان در سوگ کیانوش آسا افتادم ودیواری که دیگرفرور یخته بود تهران همان اندازه سوگوارکیانوش بود که کرمانشاه عزادارسهراب واصفهان درماتم ندا...

آرام گرفته بودم ومیرفتم تا بپرسم آیا تعطیلی یکپارچه مغازه ها وکسبه و...رادر شهرهای کردنشین دیده اند یانه؟ ازآ نروز هم هروقت هرازچندگاهی کسی با حالتی توأم باافسوس میپرسد دیگه خبری نیست ؟همه چی تمام شد؟ سعی میکنم دربدترین حالت زیرلب بگویم :حیف که جنبش سبز دست وبال ما روبسته..."

پی نوشت:تواداره همه کردهاروهمشهری صدامیزنند ومنظور مشخصاًهمشهریهای کرمانشاهی نیست

۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

لبخندسبز2

باادامه فعالیت های جنبش سبز و حضورمردمی در مناسبت های مشخص از اونجا که اکثرهمکاران باخانواده سرسبز امیری آشنا وازوجود چندارباب رسانه درجمع مامطلعند ازدوسه روزقبل ازهرمناسبتی ازاینجانب سؤال میشد چه خبر؟برای فلان برنامه نمیخوان کاری کنند؟من هم درتکلیف به فریضه هرفردیک رسانه وبارعایت تمامی شئون امانتداری ، اخباری رو که ازدرجه وثوق آنها مطمئن بودم نشروبسط میدادم ...
وجوداینهمه دوستان پی گیر مرابوجد میآورد همیشه قبل ازهر مناسبت وتجمع پس ازردوبدل کردن اخبارواطلاعیه ها آخرین حرفی که میشنیدم همون توصیه های مرتبط با« آسته بیا آسته برو..» بود وبازهم تشکرولبخندی سبز....
فردای هرتجمع (چهلم شهدا ندا/سهراب /اشکان دربهشت زهرا،رحلت آیت ا..منتظری ،روزقدس ، 13ابان ،عاشورا،22بهمن....) به اداره که می امدم میدیدم یه عده منتظرند تااخبار مستند ومصورخیابون روبشنوند میومد سرزبونم که بگم لااقل میخواستی بعنوان تماشاچی کنار خیابون باشی ،یااینکه اگه من وبقیه هم به توصیه شما عمل میکردیم که دیگه چیزی برای تعریف کردن نبود وازاین حرفا که دوباره یاد ماهیت جنبش و اعتقاد سبزم به آزادی عمل مردم می افتاد وشروع میکردم به گفتن جزئیات..لبخند سبز.

پس ازتنگ ترشدن دایره فشار وشدت یافتن برخوردهای خصمانه نیروهای حکومتی و بعدازاینکه مهندس موسوی انتخاب راههای کم هزینه تررا موردتاکید قراردادند یه دفعه به فکرم رسید که با این جماعت سبزدوست محافظه کارحلقه شبکه های حمایت کارمندی ، رابه زنجیرشبکه های مردمی اضافه کنیم ، حساب کردم که اگرمتوسط دریافتی ماهانه وپرداختهای غیررسمی a ریال باشد ودسته های علاقه مند به پیروزی جنبش فقط 1 درصد دریافتهای خالص را اختصاص دهند به فعا لین خط مقدم (خانواده زندانیان سیاسی ، روزنامه نگاران وخبرنگاران بیکارشده ،سایتها وروزنامه هایی که به علل امنیتی یا مالی تعطیل یا درآستانه تعطیلی هستند وحتی فعالین دیگرجامعه که به همین دلیل ازکاربیکار شده اند...) واین کمکها بصورت مستمر انجام گیرد ماهانه b ریال خواهیم داشت ومیتونیم کمی از فشاری روکه روی دوش آنها هست روبرداریم کاری که درصورت تعمیم آن به حلقه های دیگر همین خط مقدمی هامجبور نشوندبه کارهای غیر حرفه ای برای امرارمعاش روبیارند ورسالت خودشونوتمام وکمال انجام دهند...

اونشب ازهیجان خوابم نبردآنقدربه اشتیاق همکاران وقدرت منطق کار مطمئن بودم که فقط به این فکرمیکردم که چطورکمک هاروتوزیع کنیم ...
ازفردا ی اونروز پس از گفت وشنودها وبحث وتبادل نظرهای سبز شروع کردم به توضیح اینکه... روزنامه نگاران دربند یا بیکارهزینه انتشار اخبار وبرملا کردن ناگفته هایی رومیپردازند که ما دوست داریم بشنویم و اینکه اگردررکاب آقایان شریعتمداریون وضرغامیون و.. بودند حالا مجبورنبودند کنج زندان بخوابند ویا بدلیل تنگدستی شرمنده خانواده خود باشند وسرزنش محافظه کاران روتحمل کنند ، یا اینکه به اخبارم اعلام وضعیت سیاسی این قشررواضافه میکردم ومثلاًمیگفتم فلان خانواده زندانی سیاسی روصابخونه جواب کرده ، فلان عضو ازفلان خانواده روزنامه نگار دندون درد داره وامکان معالجه روبا نرخ سرسام آور دندانپزشکی نداره ،فلانی هزینه ثبت نام بچه اش اینقده وهزینه دانشگاه آزادش اونقدرو به خیال خودم به آنهامژده میدادم که میتونیم بایک راه کم هزینه مبارزین جنبش رایاری کرده وشرایطی رافراهم کنیم که روزنامه نگاران مجبورنشوند ازطریق کارهای غیرحرفه ای امرارمعاش کنندو....
فکرنمیکنم توعمرم این اندازه فک زده باشم وچون مسئله برسر جذب کمکهای مالی بود ،برایم کارآسانی هم نبود ... خوشبختانه ازاون اونموقع هم درنعمت به روی ما باز شد وپولها و پاداشهای خوبی هم گرفتیم که اگه هرکدوم یک درصد از هرپرداخت رو به مشارکت مردمی اختصاص میدادیم کمک خوبی میشد....ازاونروزکذایی انتشارایده ام تا حالا حدو6، 7ماه میگذره وتاحالاجمعا هشتاد وشش هزارتومن ازدوکانال جذب شده والبته که همون دوکانال هم سه ماهه خشکیده واین به معنی این نیست که دیگه کسی دنبال اخبار نیست یاورژن آخرین فیلتر شکن رونمی خواد وبه اخبارصداوسیما ورسانه های وابسته اکتفا میکنه ،نه برعکس تازگیها بانوعی یاس وبالحن سرزنشانه ای که انگار ناراحتند که چرا مردم (که آنهاجزوش نیستند) به وظایفشون عمل نمیکنن ودرحالی که سرشون روبا افسوس تکان میدند می پرسند دیگه خبری نیست؟ وبازهم این تویی که باید یادت بیاد که جنبش سبزاست وهدف حفظ کرامت انسانی ودلیلی ندارد که برای یاری رساندن به همراهان آزاده سبزودربندمان روبندازیم و مردم رابرای یکی نبودن فکروعملشان سرزنش کنیم ،پس به پاس پیگیری سبزشان وعدم تمایل به گوش سپردن به رسانه های دروغ پرداز اول خداروشکر میکنی وبعد با حوصله اگر آدرس وبلاگی ،سایتی، فیلرشکنی چیزی بلد بودی به اشتراک میگذاری وسعی میکنی درتمام لحظه ها لبخند سبزت رافراموش نکنی
                         ادامه دارد
                                     





























0.













۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

لبخندسبز1

فیلم مارمولک روخیلی دوست داشتم ودارم ، بنظرمن اوج خلاقیت سناریست وکارگردان والبته بازیگری بی مثال آقای پرستویی.اماچی شد که تواین ساعت ازشب یاد مارمولک واینجورچیزا افتادم ، اگه یادتون باشه این فیلم پراز اصطلاحاتی  بود که تامدتها ورد زبان خیلیها شده وگویی باب جدیدی از محاوره روبازکرده  بود تامردم  بتونند منظورشون رو به دیگران راحت تر برسونن مثل :راههای رسیدن به خدا،صیغه فضولی ،مسئلتم واین جمله" حیف که اسلام دست وبال ماروبسته ..."

چندماهی است وقتی به مصدایق خوب بودن مرگ برای همسایه برمیخورم ونمیخوام تمام حرفایی روکه تو دلم مونده یه جا بریزم بیرون ، باخودم میگم حیف که" جنبش سبز دست وبالمونو بسته "...

ماجرا ازاین قراره که بلطف خدا تواداره ما از اون 24میلیون نفری که به دولت کودتا رأی دادند یا کسی نیست ویا اگه  هم هست به احترام جماعت خس وخاشاک! صداش درنمیاد ، روزای اول پس ازانتخابات تادلتون بخواد بازار بحث وگفتگو وتفسیر خبر داغ بود و میشد درسهای زیادی ازاین بحث ها گرفت وحتی به دیدگاههایی رسید که تاحالا بهش فکر نکرده بودی ، هرچه به ساعت تعطیلی ادارات نزدیک میشدیم به تعداد نیروهای ضد شورش ازهمه نوع بی لباس وبالباس وسواره وپیاده اضافه میشد ماهم نچ نچ کنان ازپنجره اتاقامون به این لشکر که گویی به جنگ دشمن متجاوزتا دندان مسلحی میرفتند نگاه میکردیم و وراجع به اتفاقاتی که قراره اونروز بیفته ومردم باید چه بکنند وچی بگویند اظهار نظر میکردیم وخلاصه کلی حرفهای خس وخاشاکانه!

موقع رفتن به خونه که میشد (اونموقع به علت مسائل خیابانی زودتر کارمنداروتعطیل میکردند) یهومسیر حرفا عوض میشد وهرکدوم به دنبال مسیری میگشتند تا موقع برگشتن به منزل از این قائله دوربمانند ولب کلام ،چه جوری آسته بیایم وبریم که گربه شاخمون نزنه ...

هاج وواج برجامیموندم ودلم میخواست بپرسم پس اون کارها وشعارها ومقابله های موردتوافقمون روقراره کی اجرا کنه ؟ اما بخودم نهیب میزدم که قرارنیست همه سلحشورخیابان باشند ، بندگان خدا یه رأی دادند که نیستش و حالا هم بقیه دارن دنبالش میگردند و الخ ...
جنبش سبزبود وکسی حق نداشت مردم رابرای اینکه ازباطوم وگلوله وزندان وتجاوز میترسند زیر سؤال ببرد. این بود که درپاسخ به توصیه همکاران براینکه مواظب خودت باشی وقاطی قائله نشی فقط میشدگفت: ممنون ازلطفتون...والبته ضمن زدن یک لبخند سبز.... (ادامه دارد)



۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

ترس ازمرده

خیلی وقت بودکه میخواستم اولین پست ازبرچسب شبکه های مردمی روبنویسم وخدامیدونه که چقدر حرف نگفته رودلم مونده بود که نمیدونستم ازکدوم باید شروع کنم اما دلتنگیهای ناشی از هفته دفاع مقدس (بخوانیدجنگ فرسایشی)که هرساله چندروزی منوبه نوعی ازیأس فلسفی دچارمیکنه وهمچنین امورات مربوط به وظایف خطیر! کارمندی وهمسری ومادری مانع میشدند . اما شنیدن افاضات جناب آقای حسینی وزیرفرهنگ و ارشاد دولت غصبیه تاب وتحمل روچنان ازما گرفت که چون سپند برسرآتش شدیم و ازدیشب که شنیدیم مثه دیوونه ها باخودمون حرف میزنیم وبلانسبت شما کمی تاقسمتی پاچه میگیریم...
آقای وزیر درادامه نسق گیری ازدست اندرکاران جشن خانه سینما ودرواکنش به سخنان آقای اصغر فرهادی(شایدهم درواکنش به رنگ روسری ونمادهای رخشان بنی اعتماد و باران کوثری) یه جورایی ایشونو محکوم کردند که قصددارند جنبش مرده ای رومجدداً ًزنده کنند و...
بقیه اصلاًمهم نیست واینکه جامعه هنری ما تا به چه اندازه به این حرفها گوشش بد هکاره ! بماند. من موندم ازکار آقا که چطور به خودش اجازه میده به جنبشی که ریشه اش تااین اندازه قویست که یک حرکت نابشایست کوچولوی!(شایدهم جوگیرانه) بقل کردن رئیس جمهور24میلیونی یک خواننده اصیل !،ایران روبه جهنمی براش مبدل میکنه لفظ مرده رواطلاق کنند ! اینکه آقای هنرمند تاچه اندازه بتوانند آینده هنری خودشو نو درایران به یاری صداوسیما وبیست وسی وامدادهای غیبی حفظ کنند وآثار هنریشونو بتونن به خورد این جماعت بخیال خودشون مرده بدهند روآینده روشن میکنه اما اگر واقعاً بقیه کاروان این کابینه مردمی ازقبیل وزیرمحترم کشور وفرمانده نیروی انتظامی تهران بزرگ هم مثل ایشون به مرده بودن جنبش سبز اعتقادداشته باشند وبه مصداق حرف حساب «آدم مرده که ترس نداره »اجازه یک خودنمایی کوچولوروتوهمین مراسم بعدی 13آبان بهش بدند چی میشد!؟ بدنیست آقایون مرده بودن این حرکت ازخارج هدایت شده رویه امتحان کوچیکی بکنند و همین حالاهم دستورساخت یک سرود حماسی فاتحانه روصادرکنند که با صدای جناب استاد آوازایران (لقبی که پس ازمراسم بقول ماکردها دس ماچ کنان نصیب آقای افتخاری شده) درمراسم ختم اون بخونند ... 
.گفتم 13آبان راستی شما میدونید تواین باطوم لعنتی جماعت پیروز چی هست که باوجود گذشت قریب به یکسال از نوش جان کردن ضربه های آن هنوز تنمون سیاهه وبدترازهمه اینکه سرمون می خاره؟

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

بهروز



با صدای گوشخراش ترمز آمبولانس ازخواب پریدم. دراتاق 227 خوابگاه دانشجویی گلستان بودم .ازصبح آن روز صدای آزیر آمبولانس شهرراپرکرده بود.آژیر را که می شنیدم خوابم نمی برد.اگرهم می برد گرفتار کابوس می شدم:محوطه پنج ضلعی ، چفیه های گیرکرده درکانا ل، پوتین های شناور در آب ...گلویم خشک شده بود . دوالمنت بخاری برقی تنها روشنی اتاق بود واین یعنی که هنوز آفتاب نزده بود. .روده هایم به هم می پیچید و حال تهوعی خفیف داشتم.چند وقت پیش  هم که جنگ در "فاو" درگرفته بو بود همین حال را داشتم .دادش باا عراقی ها می جنگید ومن با کابوس های شبانه. سرکلاس که بودم با هرآزیر آمبولانس دلم هری پایین می ریخت وهمان دل پیچه لعنتی سراغم می آمد .از در عقب کلاس خودم را به دستشویی می رساندم.وسط کلاس به فاصله یک متر از سکوی قرارگرفتن استاد تا یک متر مانده به دیوار ته کلاس پرده ای کشیده شده بود که اتاق را به دو قسمت تقسیم می کرد.یک طرف دخترها ویک طرف پسرها.همین پرده ما را در برخورد با همدیگر معذب تر وشاید حریص تر می کرد تا صدای پای یکی از ما از ته کلاس بلند می شد بیشترپسرها به عقب برمی گشتند.اما بعد از چند ترم همکلاسی شدن دیگر اخلاقم دستشان آمده بود. نگاه چهره های برگشته شده شان دلسوزانه بود.  

مجروح های جبهه را با وانت به اهواز می آوردند .روی وانت هایی با یک آزیر گل گرفته  روی سقف ماشین. تمام ماشین راهم گل می گرفتند.هروقت وانتی به سرعت از کنارمان می گذشت پاهایم سست می شد ورویم را برمی گردندم .آنقدر سر سجاده اشک ریختم وروزه گرفتم تا داداش آمد . با موهاس سیاه فر خاک گرفته.با گونی پروپیمان ازخوراکی .5-6 تا طالبی ، مرغ .کره .بچه های اتاق مثل همیشه  چندروز به نان ونوایی رسیدند. .روی نیمکت حیاط خوابگاه گلستان نشستیم. فرزانه جلیلی دوست هم شهری ام  برایمان چای آورد. داداش فرمانده گروهان بود. آن روز برایم ازپیروزی گفت. قدم زدن سرافراز بر پلی که نمیدانم درکدام موقعیت جبهه بود. از چشمان خیسش می شد قیمت تمام شده پیروزی را حدس زد .چند سرباز چند درجه دارچند افسررفته بودند؟..تو این مدت دوستان زیادی را ازدست داده بود یحیی شمشادیان.. محمود حاتم .وآن هایی که نمی شناختم ....غروب قشنگ ودلگیری بود مثل همه غروب هایی که او می آمد ومی رفت. چقدر خداراشکر کردم. هنوز مراسم شکر گذاری تمام نشده بود که جهنم کربلای 4 به پا شد. صدها نفر از رزمندگان در محوطه مخوف 5 ضلعی گرفتار شدند. ، واجساد برق گرفته روی آب  شناور شده بود.حتی مردم شهر هم غافلگیر شده بودند.سکوت سنگین شکست شهر را گرفته بود.آب قسمت هایی از شهر قطع شده بودومردم روایت های مختلفی از آنچه در جبهه رخ داده بود داشتند.عملیات  آن قدر تند وناگهانی انجام شد که حتی فرصت دعا و التماس از من گرفته شده بود. وحالا به فاصله کوتاهی عملیات کربلای 5 شروع شده بود.دیگر نباید غفلت می کردم.

کتری به دست بطرف آشپزخانه رفتم . ناهید خسته و هلاک از پله ها بالا می آمد.چقدر خسته بود که فرصت نکرده بود روپوش سفید پر از لکه اش را درآورد. کتری را زمین گذاشتم وسر پله ها سؤال پیچش کردم..

یکربع بعد تصمیمم را گرفته بودم.

کتری را روی اجاق گاز گذاشتم وبه اتاق برگشتم. راهی پیدا کرده بودم که با خدا وارد معامله بشوم .

ناهید عین الهی دانشجوی  ژنتیک بود وقبلاً پرستاری خوانده بود.همه می دانستیم که خیلی کارها از دستش بر می آمد.به دردهای همیشگی بچه های خوابگاه رسیدگی می کرد وبا تزریق آمپول مسکن یا  دادن قرص راهی جلسه امتحانمان می کرد. شب گذشته از بچه های داوطلب  گروه پزشکی وپیراپزشکی خواسته شده بود که برای کمک رسانی به بیمارستان های دانشگاه بروند.این روال همیشگی بعد از هر عملیات جنگی بود.بیشتر دانشجویان داوطلب می شدند. شب ها با مینی بوس می رفتند و دم صبح بر می گشتند.وحالا من هم می خواستم وارد بازی شوم.

تا آن موقع سخت ترین کار زندگیم زدن چسب زخم به انگشت بریده مامانم بود.طاقت دید هیچ خونی غیر از آنچه به زن بودنم مربوط می شد را نداشتم.یکبار در بچگی از دیدن خون پسر عموی کوچکم چند هفته مریض شده بودم.وازهمان موقع خون برایم مساوی بود با رفتن یک عزیز . در دبیرستان ریاضی خوانده بودم دردانشگاه فیزیک. هر وقت صدای آخ وفریاد کسی را می شنیدم قبل از اینکه بفهمم چی شده اول دو سه تا توسر وکله خودم می زدم .خلاصه معجون جالبی بودم که حتماً به درد امداد شبانه می خوردم..حاضر بودم حتی به دروغ قسم بخورم که امداد بلدم. خدا هم که طفلک مدتها بود دماغ هیچ دروغگویی راهم دراز نکرده بودبعید بود درجا سنگم کند.

خدا دوست خوبی  بود وحتماً معامله یکطرفه مرا هم قبول می کرد "امدادرسانی بدون وقفه تا پایان عملیات.درمقابل سلامت داداش....

آن شب محکم وامیدوار با جمع دانشجویان امدادگر بطرف بیمارستان به راه افتادم ..

انگار ورد دنیای دیگری شده بودم .باورم نمی شد.که این همان بیمارستان شماره 2دانشگاه باشد.هنوز یکسال از بستری شدنم در همین بیمارستان نگذشته بود.محوطه آرام وگلکاری شده اطراف بیمارستان مملو از برانکارآمبولانس ووانت های پراز مجروح شده بود.همه درحال دویدن بودند.به محض اینکه رسیدیم بچه ها کار خودشان را با حمل مجروحین شروع کردند.ومن مات ومبهوت در جا خشکم زده بود.چند دقیقه طول کشید تا به خودم آمدم.درهمون چند دقیقه اتفاق جالبی در مغزم افتاده بود.انگارآدم ها  ، خونها وزخمی ها واقعی نبودند مثل صحنه هایی از یک فیلم که نزدیکتر از همیشه میدیدم یا تکه هایی از پازل که پخش شده بودند .احساسم نسبت به خون وزخم اساسا ازبین رفته بود.تازه داشتم جواب سؤالهای ذهنم را راجع به احساس دانشجویان پزشکی در اتاق تشریح ومتخصصان زنان وزایمان آقا در حین معاینه خانم ها می گرفتم...

راهرو بیمارستان مملو از مجروحین جنگ بود.یک عده روی تخت ها عده زیادی روی برانکارهای جنگی روی زمین وباورم نمی شد درکنار یک دیوار عده ای هم روی یکدیگرریخته شده بودند ...

صدای ناله وفریاد زخمی ها ، دستور دکترها ، دویدن پرستاران وصدای مداوم پیج اطلاعات با هم قاطی شده بود.

با اولین تماس روپوش سفیدم خونی شد..اول لرزیدم وبعد به خودم آمدم وگفتم فرض کن پرمنگنات پتاسیم است ..کارت را بکن

چند دقیقه بعد سرم رینگر، قندی، نمکی وآنژوکت را شناخته بودم.چقدر از این آخری خوشم آمده بود برای آدم نا واردی مثل من حرف نداشت(کافی بود با احتیلاط سر سرم قبلی را از آنژوکت جدا می کردی وبعدی را به جایش قرار میدادی ) من که به ازای هر 4تا سرمی که بقیه وصل می کردند یکی را به سرانجانم می رساندم سعی می کردم خلا بیسوادی ام  را با مهربانی  ولبخند جبران کنم .کلکم گرفته بود.طفلک ها این لبخند ومهرباتی را به پای انسانیتم می گذاشتند...وخانم دکتر خانم دکتر گویان صدایم می زدند وهمین عذاب وجدانم را بیشتر می کرد.

بلاخره بارکج به منزل نرسید واحساس کردم توی کوزه افتادم.

خانم شامبیاتی سرپرستار آن شب دستگاه فشار خون وگوشی را بدستم داد

- فشار خونشون روبگیرو روی کاردکسها بنویس..

اگر اوضاع به اون شلوغی نبود حتماً خانم شامبیاتی رنگ پریده ودستان لرزانم را میدید .

به سراغ اولین مجروح رفتم..

همیشه وقتی دکتری فشارخونم را می گرفت ازلحظه دردآور آخرش خیلی می ترسیدم.وفکر میکردم با یک فشاردیگر به پمپ حتماً رگ دستهایم پاره می شود . خاطره همین حس باعث می شد که از باد کردن کیسه بترسم...شنیده بودم که وقتی به نقطه موردنظر میرسیم صدایی می شنویم وهمون موقع عدد روی صفحه عدد بالا ی فشارخون و با صدای بعد عدد پایینی معلوم می شود...اما مگر دراون اضطراب صدای قلبم اجازه تشخیص صدای دیگری را به من می داد؟ یک فکرشیطانی به مغزم خطور کرد.حول وحوش عدد قبلی که روی کاردکس بالای سر بیماراول بود عددی را ثبت کردم و با وجدانی له ولورده به سراغ بیمار بعدی رفتم..

-شروع کردم به پمپ زدن..نه...دیگر از شدت احساس گناه حتی نمی توانستم بازوبند را پرباد کنم..چند بار آن را باز کردم وبستم ودوباره شروع کردم..

-مگه یک فشار خون گرفتن چقدر طول می کشه..

وای مجروح بود که طاقتش به سر آمده بود وصدای ضعیفش در آمده بود..ایکاش زمین دهن باز می کرد...

یک آن به ذهنم رسید که اگراو بطور عادی در یک بیمارستان بستری بود وپرستاری این بلا را سر ش می آورد خانواده اش چه برخوردی با او می کردند ..وو؟ وحالا  فرسنگها دور از خانه جقله ای مثل من او را وسیله برآورده کردن دعایش کرده بود....فوراً دست از کارم کشیدم وبهش گفتم:

-         نمیدانم چی شده..من امداد گرم ...خیلی وارد نیستم وحالا هم که حسابی قاطی کردم..

رویش را برگرداند وبی هیچ سرزنشی سکوت کرد.در آن لحظه او فرشته ای شده بود که مرا از ارتکاب جنایتی نگه می داشت...

معامله یک طرفه ای با خدا بسته بودم وحالا هم داشتم سرش کلاه می گذاشتم...مانده بودم چکار کنم که یکی از بچه ها را دیدم که بطرف راهرو ما می آمد.از بچه های پیرا پزشکی بود.دستگاه را بهش دادم وگفتم فشارخون این ها رو بگیر.. حالم خوب نیست.فوراً دستگاه رو گرفت وبه راهروی پشت سرش اشاره کرد:

-اگه جای من تو اون راهرو بودی چکار می کردی؟
یادم نماد که راهرویی که به من نشان داد در کدام ضلع بیمارستان بود.ومربوط می شد به چه بخشی.اما هرچه بودبیشتر  کسانی که به آنجا آورده می شدند چند دقیقه بیشتر زنده نمی ماندند.
وقتی وارد راهرو شدم پرستاری  در حال تلاش برای نجات یک مجروح بود وبقیه دورش جمع شده بودند. مجروح روی برانکار جنگی کف زمین بود وپرستار رویش خم شده بود ودهان در دهان به او نفس می داد وبعد با دست روی سینه اش فشار میداد..درآن شب سرد دی ماه خیس عرق بود..جوری تلاش می کرد.انگار فرزند عزیزش را داشت ازدست میداد.انگار می خواست معجزه کند.کسی چه می دانست شاید اوهم برادری درجبهه داشت. بلاخره دکتر آرمان رسید ونگاهی به مجروح انداخت:
خانم فایده نداره .به دستیارش اشاره کرد شهادت را ثبت کن. اورا اززمان عمل جراحی پارسالم  می شناختم.حالا اثری از اون خوش مشربی در صورت ته ریش درآمده اش نبود.خانم پرستار تکیده وخم شده به دنبال خلق معجزه دیگری رفت.جمعیت در این راهرو بیشتر از راهرو قبلی بود اما دیگر صدای مجروحی بلند نبود.صدای هن وهن نفس دادن پرستاران..ویالا یالای آنها...اعلام شهادت دکترها همه درنعره های مخوف مرگ گم می شد.از این راهرو هم بیرون آمدم و به طرف راهرو اورژانس که اول از همه واردش شده بودم رفتم.توجهم به آن توده از مجروحانی که آنها را روی هم دیده بودم جلب شده بود..کمک بهیاری از کنارم گذشت:
-اینها تو راه تمام کرده اند...
روی زانو نشستم...نای حرکت نداشتم..
- خدایا نگذار چهره آشنا ببینم...
دستهایم یخ کرده بود وحواسم پرت شده بود..صدای ضعیفی بلند شد.
-         خواهر.. اینو ازروم بردار..
-         وای خدای من اون زنده بود..
-         نمیدانم چطور پرکشیدم و به کی گفتم که چند دقیقه بعداو را که انگار از باتلاق بیرون کشیده بودند به یکی از راهروها منتقل کردند... یک دکتر وپرستار دوباره شروع کردند به معاینه مجروحان اون سمت...در یک آن به پرستاری فکر کردم که در راهروی مرگ برای خلق معجزه دست و پا می زد وحالا معجزه بدست من اتفاق افتاده بود....
-         از آمدنم خوشحال بودم واحساس عذاب وجدان لعنتی از بین رفته بود.باید کاری می کردم در تخصص خودم.
-         شروع کردم .دسته ای باند برداشتم وخیس کردم وافتادم به جان دست وپا وگردن وصورت آنها ..با دقت با یک دستمال گل ها را پاک می کردم وبا یکی خون های خشکیده را.در آخر هم با یک باند تمیز کاری آخر را می کردم..انگار حموم میکردند کسی اعتراضی نمی کرد.

-         از اینکار من خوششان آمده بود. ..وارد راهرو بعدی شدم دیگر جایگاه خودم را پیدا کرده بودم..

-         از یکی از اتاقها صدای داد وفریاد یک پسربچه بلند شده بود..تعجب کردم که پرستارهم دادوفریاد می کرد.روی تخت های اتاق مجروحان زیادی کنار هم گذاشته بودند که اکثراً نو جوان بودند حتی یازده ساله .. پسرکی که فریاد می زد لخت لخت بود وبا سوند وسرم وهرچی بهش وصل بود راه افتاده بود وآب می خواست وپرستار به زور اونو به تختش یر می گرداند..باید جلو این اشک لعنتی را می گرفتم..به زور برش گرداندند به جایی که روی دیوارش کاردکسی نصب شده بود...13 ساله ..اصابت خمپاره به طحال...پرستار می گفت که حتی قطره ای آب نباید از گلوی او پایین برود.
فریادهای پسر حالا با ناسزا وکفر هم قاطی شده بود . به طرف پرستار رفتم انگار التماس چشمهایم کار خودش رو کرد..
- باند را خیس کن بکش روی لبش..
تا خیسی باند به لب های پسر رسید شروع کرد به مک زدن نزدیک بود باند را قورت بدهد .به زور باند رو از دهنش بیرون کشیدم...کنترل اشکم را ازدست دادم..
حالا دیگر کار جدیدی برایم دست وپا شده بود...باندهای استریل را خیس می کردم وروی لب مجروحان می کشیدم آرام ..آرام ...سعی می کردم باندها قطره های بیشتری آب داشته باشند..
چقدر تو این مدت چند ساعت تغییر کرده بودم.یادم میامد که تو خونمون حتی از دیدن برادرهام با زیرپوش رکابی پرهیز داشتم وحالا چه راحت  ملحفه را روی بدن های اکثراً با سوند ادرار آ نها می کشیدم ..انگار من محرم بودم وبقیه نا محرم...سرو صدایی در راهرو پیچید مجروح تازه ای آمده بود که دمر روی برانکار افتاده بود .با چشمهای باز..ساکت ...ساکت...صدااز عده ای بود که  وحشت زده همراه مجروح آمده بودند.ملحفه کنار زده شده بود و دکتر کلانتر و دکتر دیگری  شمرده شمرده با هم صحبت می کردند..بعد از چند دقیقه فرزانه جواهری را دیدم که با یک پارچ پلاستیکی قرمز بتادین را سرازیر میکرد روی مجروح. چشمهای از حدقه در آمده اش از پشت عینک ذره بینی ضخیمش پیدا بود. دیگر جرآت نزدیک شدن نداشتم...
منتظر ماندم برایم تعریف کند
گریه امانش را نمی داد...یه گودال بزرگ جای باسنش..همه اعضای داخلش بدنش را دیدم ..روده بزرگش ..را ...دکتر ها نمیدانستند با بدنش چکار کنند ..بتادین ریختیم وبا باند استریل گودال را پر کردیم....
عینکش خیسش را با مقنعه اش پاک کرد ورفت بطرف اورژانس..بطرف محروح رفتم
چشمهایش هنوز باز بود صبور وساکت به کجا نگاه می کرد.میتوانست راحت حرف بزند اما فقط یک چیز می گفت...رویم را بکش..خواهر توروخدا...
آن شب برای اولین بار با اصطلاح عروقی آشنا شدم ..راهرویی که در آن بودیم.بیرون اتاق عمل بود..هرچند وقت یک بار یک نفر با رو÷وش سبز بیرون می آمد ومی گفت ..عروقی...یعنی یک بیمار عروقی باید تو می رفت..خارج از نوبت..وعروقی کسی بود که دست یا پا یا هردو را در آن اتاق جا می گذاشت...عرق سردی بر پشتم نشست اینجا درد آنقدر فشار می آورد که چند نفر برای عروقی شدن با هم رقابت می کردند..من عروقیم..من عروقیم...نوبت منه...یکی که اونهم بهش سوند وصل بود ورانهایش بطرز عجیبی باد کرده بود...فریاد زد..زودباشید منو از شر این پای لعنتی خلاص کنید..مادر نبودم..اما صورت مادر شادی از جلو چشمم گذشت..که داشت برای تاتی تاتی ÷سری ذوق می کرد...خم شد پاها ی پسرکی را بوسید که حالا فریاد میزد ..منو از دست این پای لعنتی..پای لعنتی..دلم می خواست از راهرو فرار کنم.وکنار نخلی بیرون محوطه زار بزنم...معامله چه می شد/..از کنار مجروحی به کنار مجروحی دیگر می رفتم و مواظب بودم دست وپای گل گرفته ای را ازدست نداده باشم..دست وپایی که معلوم نبود تا کی قرار بود مهمان صاحبش باشد..
وقتی که یکی از عروقی ها را بطرف اتاق عمل می بردیم روپوشم را گرفت وول نمی کرد..به اصرار ازمن می خواست که با او به اتاق عمل بروم.حاضر نبود رو پوشم را ول کند..تا اینکه از اتاق عمل "گان"سبزی را به من دادند که بپوشم ..با یک ماسک به همان رنگ وهمراه مجروح داخل شدم...بر خلاف تصورم اینجا اتاق عمل نبود یک اتاق نسبتاً بزرگ ساکت بود که مجروحین را برای رفتن به اتاق عمل آماده می کردند.ناحیه عمل با بتادین آغشته می شد وبعدآنها را با تیغ بدقت شیو می کردند...ومنتظر رفتن به اتاق عمل می شدند..اینجا اتاق شمارش معکوس بود برای خداحافظی با دست و÷اهای لعنتی...یا زندگی لعنتی تر..
پرستاری ماژیک سبزی را به دستم داد..اسمشون رو روی سینه شان بنویس..از روی مدال گردنشون..بعد هم پلاک را از گردنشون درآر اونجا بگذار ..به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم...کومه ای مدال روی هم گذاشته شده بود.چند ثانیه طول کشید تا دستور را هضم کنم..اسم روی سینه با ماژیک؟
-آره ..نام پدر یادت نره..
خدایا اینجا کجای جهان بود ومن کجا ایستاده ام.وتودر کجای این جنگ بی دلیل به حال بندگانت گریه کرده بودی..گریه کرده بودی میدانم ..وگرنه این هم گل روی دست وپای اینها چه می کرد؟خوش به حالت که هروقت گریه می کنی یک عده هستند که دلشان خوش بشود وبگویند..نعمت خدا..اما من چی ؟من اگر بروم زیر درخت زار بزنم با قرارداد نیمه تمامم چه کنم و با مازیکی که قرار است روی سینه برادرم کشیده شود...
اول دفتر به نام ایزد دانا...این اولین سرمشق خوشنویس ام بود در کلاس های آقای جواری...روی کاغذ گلاسه درس گرفته بودم وبعد از یکسال روی کاغذ ابروباد وحالا باید روی سینه برادرانم پس می دادم...
شروع کردم به خطاطی کردن..یکی دو سالی بود چیزی ننوشته بودم ..از وقتی درسهای دانشگاهم سخت تر شده بود..از این همه دقت بدنبال چه بودم ...آیا مجروح با دیدن خط خوش روی سینه اش دست وپای لعنتی اش را ازیاد می برد؟
عجیب بود که اینجا دیگر از رقابت بر سر عروقی بودن خبری نبود...شاید با دست وپای خود بر سر مهر آمده بودند ویا صورت اون مادرخندان را اونها هم دیده بودند که به جای فریاد اشک از چشمشان راه افتاده بود...خداحافظی با دست وپا سخت شده بود هرچند که این پا به مسلخشان کشانده بود واین دست ماشه ای را کشیده بود که لبخند مادر دیگری را که "یوما" خوانده می شد بر لب خشک می کرد.
سربه پایین مشغول سرمشق زدن ازروی پلاک ها بودم که دستم روی پشت مجروح به دمر افتاده ای نوشت...بهروز رنجبر...
سپیده دمیده بود..بیرون ساختمان بیمارستان ولو شده بودیم ومنتظر مینی بوسی بودیم که ما را به خوابگاه بر می کرداند.بقیه را نمیدانم اما من در همان چند دقیقه اول روی صندلی مینی بوس بیهوش شدم ونمیدانم چطور روی تخت اتاقم خواباغنده شده بودم...
وقتی بیدار شدم نزدیک ظهربود..فرزانه همینطور که سفره را می انداخت غر می زد..باز سرخودت را برداشتی کجا رفتی؟ از کی تا حالا امدادگر شدی؟ تو خون می تونی نیگاه کنی؟  کمک اولیه بلدی   با لبخند بی رمقی از  غر های شیرین او لذت می بردم...از قول وقرارم با خدا براش گفتم وقصه گل وماژیک و عروقی ها و...بعد هق هق گریه بود که لابد از اتاق ناهید وسیمین و طیبه ومهناز هم بلند شده بود ...
شب دوباره از راه رسید وکاروان ما دوباره راهی بیمارستان شدیم...این باردیگه مستقیم به طرف باندهای استریل ودست وپاها رفتم خوشحال بودم که جایگاه شغلی ام را تثبیت کرده بودم..نمیدانم چطور شد که دوسه ساعت زودتر مینیبوس دنبالمون اومد وشبهای بعد هم دیگر امدادگر نخواستند..قرارداد از طرف خدا انجام شده تلقی شده بود..غروب که به مخابرات رفتم از پدرم شنیدم.که داداش با آنها تماس گرفته بود...
فردای آنروز ازدانشکده که برگشتم .دوتا فرزانه ها تو اتاق بودند..فرزانه جواهری تو بغل فرزانه جلیلی اشک می ریخت و این یکی با آرامش همیشگی اش سرش را نوازش میکرد ودلداری اش می داد.... بهروز موقع اعزام به تهران شهید شده بود...
میان اشکهایم به این فکر کردم کاش تو بهشت دوتا آینه به بهروز می دادند تا بتواند راجع به خوش خطی من نظر بدهد..او تنها کسی بود که به جای سینه روی پشتش نوشته بودم...
تمام.

2-"یوما"فکرمیکنم اصطلاحی است برای خواندن مادرهای عرب