۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

انقلاب-ا

دروغ بزرگ گفته شده بود ومن که نمیدانستم زندانی سیاسی اصلاً کیست وبرای چه زندانی است ، وآزادی راکه فریاد می زنیم را برای چه می خواهیم شدم رهبر انقلابیون مدرسه!  (اصلش این بود که تا اونموقع نه من ونه بقیه همکلاسی هایم استبداد واختناق را شخصاً احساس نکرده بودیم  وشاید به همین خاطر آزادی را هم نمی شناختیم) دیگه نمی توانستم بی خبر  بمانم ...شب ها درخانه رادیو بی بی سی روشن می شد ومن  سعی می کردم از لابلای اخبار یه چیزهایی دستگیرم شود وتو مدرسه کم نیاورم...تو همین اوضاع واحوال سیر می کردم و با حافظه قوی که داشتم سعی می  کردم هرروز چهارشنبه که ادبیات داشتیم شعر بلند بالایی را حفظ کنم.
.زمستان ،  کتیبه ، سگ ها وگرگها از اخوان ..آی آدمهای نیما ...چند شعر از فریدون توللی و...جای کوچه وسایه های مشیری ، پیکر تراش نادرپور ومنظومه های مصدق را در ذهنم گرفتند .سعی می کردم اشتباه نکنم ودر جایی لو ندم که چند تا شعر از مهدی سهیلی  یا حمیدی را تاحالا حفظ کرده ام ...

جالب بودکه تا آن موقع نمی دانستیم  نخست وزیری به اسم مصدق هم وجودداشته ، چه کارهایی کرده وسرنوشتش چه شده باست. تند و تند طی چند ماه اطلاعاتم را وسعتی بخشیدم به عمق 1میلی متر! نمی دانم دقیقاً نمی دانم چند ماه گذشت که یکهو خبردادند زندان ها راباز کردند و چه شکلی شد که کلیه ًزندان ها از مجرمین خالی شد . مردم دسته دسته برای دیدن زندان می رفتند انگار که غار جدیدی در اثر اکتشافات زمین شناسی کشف شده باشد .یکی از عموهای من هم قصد بازدید از این مکان تاریخی را گرفته ومن را هم به همراه خودش به این جای دیدنی برد...

زندان تقریباً همان چیزی بود که در تصورم بودونوعی حال اشمئزاز وخوف ازدیدن آن به من دست داده بود تقریباً کف همه سلول ها پتو سربازی افتاده بود معلوم نبود که طی چه حادثه ای در زندان بازشده بود که همه چیز شدید به هم ریخته واین محیط را ترسناکتر جلوه می داد تکه هایی از لباس های زیر..وگاه یک عدد سیب زمینی یا پیازتوی اتاق ها وراهرو ها افتاده بود..خلاصه مردم باترس ووحشت از زندانی ها می گفتند: آره اینجا جای قاچاقچی هاست ،  این زندان خانم رییس ها وزنان معتاد است و..خلاصه از همه چیز حرف می زدند غیر از اینکه اللآن این زندانی ها کجا رفته اند وچه می کنند...سهمی که به ما ازاین بند گردی رسید این بود که شدیداً مریض شدم یک عفونت بسیار وسیع در ناحیه سر وچشم که مجبور شدم مدتها در منزل بمانم اگرچه مریض هم که نبودم بازهم مدرسه تعطیل بود اما من مدرسه رفتن را دوست داشتم نه فقط به خاطر اینکه از درس خواندن خیلی لذت ببرم ..نه اصلش این بود که من در محیطی زندگی می کردم که آزادیهایم بسیار محدود بود وهر آتشی که می خواستم بسوزانم باید تو همون مدرسه انجام می شد وگرنه اجازه بیرون رفتن واینجور برنامه هایی به من داده نمی شد..ا.برادر هایم هردفعه که به خانه می آمدند شعارهای تازه ای رازمزمه می کردند ، توی فضا بوی گاز اشک آور می پیچید وچند نفری هم طیآن روزها کشته شدند از جمله برادر معاون داداشم به اسم سیاوش ویژه ای...شهید سیاوش ویژه ای.
..وبلاخره آن روز زیبا رسید دم غروب بود که در کمال بهت وحیرت  دیدیم علی حسینی مجری توانا وخوش صدای تلویزیون درحالیکه موهایش را  مرتب می کرد ومعلوم بود که از یکجنگ وگریز خیابانی می آید روی صفحه تلویزیون ظاهرشد.پلورمشکی  یقه سه سانت تنش بود با دوخط سفید دور یقه  . 
هیجان وشادمانی آن لحظه وصف ناپذیر است وفکر نمی کنم دیگر بتوانم همچین احساسی را تجربه کنم . 
 انقلاب پیروز شده بود!
از رادیوها صدا در می آمد ..این صدای انقلاب مردم ایران است...درپوست نمی گنجیدیم ...تلویزیون از مدتهاقبل در دست نظامی ها بودوبیش تراز یکی دو ساعت در روز برنامه نداشت وحالاچقدر همه چیز می توانست زیبا باشد ...لابلای برنامه ها از شعرهای خسرو گلسرخی خوانده می شد : من هیمه ام برادرم مرا بیفروز...دامونم جنگلی کوچک من...وای چقدر به نظرم این اشعار زیبا بودند چند سرود هم دست به نقد آماده بود از جمله سرودی با شعری از فرخی یزدی: آن زمان که بنهادم..سربه پای آزادی...من هنوز هم از شنیدن این سرود گریه ام می گیرد.
 بعدهم دادگاه خسروگلسرخی وسرودی از سروده های کرامت اله دانشیان. از فردای آن روز .زیباییهای انقلاب ..کم کم کمرنگ شدند وجای  خودشان را دادند به صحنه های نا امید کننذه  . اما هنوز هم هر وقت از من می پرسند بهترین خاطرات چیست حتماً خواهند شنید..پیروزی انقلاب.

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

1)چی شد که انقلابی شدم

هیچوقت از سیاست دل خوشی نداشته ام وشاید این گفته برای آن هایی که از شهریور 57 به بعد مرا می شناخته اند کمی مسخره ویا ناباورانه باشد ...اما سر خودم را که دیگه نمی توانم کلاه بگذارم . سیاست مال آنهایی است که به حرکت ها بصورت گروهی نگاه می کنند .کسانی که به نظرشان  مادام ترزا بازی وآلبرت شوایتزری وفلورانس نایتینگلی زندگی کردن به هیچ دردی ازدنیا نمی خوره (با عرض شرمندگی وعذر تقصیر از تمام نمونه های ایرانی که اگر هستند من نمی شناسمشون..)یا به نظرشون شعر وادبیات و هنر نه هوای نفس کشیدن که ظرف های زیبا ونفیسی هستند که رو طاقچه های قدیمی نمایش ریشه خانواده اندودر ویترین های امروزی مایه فخر فروشی وتمکن صاحب خانه .

ایکاش آن اتفاق در سال سوم راهنمایی من نیفتاده بود که نا خواسته در مسیرسیاست بیفتم . ایکاش عشق کودکانه من درسال انقلاب شکفته نشده بود وایکاش به جای اینکه به خیال خودم عاشق معلم ادبیات چپم شوم عاشق یکی از جنس سهراب می شدم..
بدبختانه اوهم چپ وانقلابی بود وهم خوش بیان وتوانا وخوش ذوق با سبیل های خاص چپی و صدای گرم.
درذهن چهارده ساله من آن اوبا شعرهایی که به زیبایی دکلمه می کرد مرد رؤیاهایم شده بود !
ازشعرها وشاعران متن کتابهای فارسی که بگذریم تا آونموقع فقط از راه دفتر  شعر خواهر بزرگترم با دنیای شعر ارتباط داشتم وحالا  اوبود که مرا با شعرنو ، شاملو، اخوان ،فروغ وکسرایی آشنا کرد ..
ایکاش شعر عقاب خانلری رابه آن خوبی نمی خواند ..امابه هر حال این اتفاق افتاد..
.مهر57 بود و او اولین روز را با درس اتحاد شروع کرد.. درسکر صدا وشیوایی گفتارش غرق شده بودم از اینکه چرا تابحال به آنچه که می گفت فکر نکرده بودم گیج شده بودم ...چطور دیدن اینکه یک برگ کاغذ به راحتی پاره می شود ویک دفتر به سختی ، مرا به فکر ضرورت با هم بودن نینداخته بود...یادم افتاد که سال قبلش به نصف کردن تغذیه رایگان دردفتر مدیر ومدرسه و ماستی که ننه مدرسه از شیر تغذیه بچه ها برای مدیر وناظم میزد اعتراض کرده بودم .بچه ها که با من هم عقیده بودند درست موقعی که به حمایتشون احتیاج داشتم تنهایم گذاشته بودند ..تازه داشتم به مفهوم حرفهای مدیر مدرسه سال پیش پی  میبردم که مرایک شورشی وخرابکار معرفی کرد..به داداشم گفته بود که هم سو با تظاهرات تبریز بخاری کلاس را آتش زده ام. اگرچه داداش باور نکرد اماشما باورکنید که بخاری خودش آتش گرفته بود ومن اونموقع اصلاً توکلاس نبودم .

معمای غریبی برایم حل شده بود ، داداش ارتشی بود ومن نمی دانستم چراازشنیدن آن حرفها اینقدر ناراحت شده بود .تمام راه مرا نصیحت می کرد که خودم رو فاطی این جریان ها نکنم .من مانده  یودم که اصلاً چرا باید مردم اون جوری که رادیو تلویزیون می گفت خرابکاری کنند وشیشه بشکنند ..

تا اون موقع شاه برای من رهبر انقلاب سفید بود . کسی که با سه سپاه دانش وبهداشت وترویج وآبادانی ریشه فقر فرهنگی راازروستاهای ماازبیخ وبن کنده بود. شاه در نظرمن کسی بود که با الغای رژیم ارباب ورعیتی حساب اربابای خدانشناسی را که تو کتابها دیده بودم  کف دستشون گذاشته بود . شهبانو هم زن مهربانی بود که به دیدن جزامی ها میرفت و بچه ها رو توشیرخوارگاه بغل میکرد...مگر این کارها بد بود؟..
.خلاصه اینکه بین حرفای ۀآقای ... وگذشته ارتباطی برقرار کردم ونتیجه گرفتم که یک انقلابیم ! .که باید یک انقلابی باشم ...یه چیزهایی از بین صحبت های او دستگیرم شد وفهمیدم تابستان گذشته یه جایی به اسم میدان ژاله به مردم حمله شده و او رندانه موضوع اولین انشای سال را" تابستان" تعیین کرد ..همیشه اولین انشای هرسال تحصیلی تابستان را چگونه گذراندید بود..اما در بین یک کلاس 40-50 نفری من تنها کسی بودم که پیغام اورا گرفتم ..وقتی انشایم به پایان رسید از شدت هیجان قلبم بشدت می زد چنان درمورد کشتار تابستان ومیدان ژاله دادسخن دادم که انگار یکی از تنها بازماندگان اون روز خونینم وهمه ماجرارابه چشم خود خودم دیده ام مخصوصاً جمله حماسی آخر که برگردان جمله یکی ازمتن های ادبی داییم بود غوغایی به پا کرد «تابستان امسال موجب دگرگونی های زیادی خواهد بود،من ، این تحول را آغاز می کنم.».
چهره آقای ...دیدنی بود ..خودش هم باورش نمی شد با چنین انشایی روبروخواهد شد..بیشتر هیجانم از این بود  که توانسته ام توجه اورا به این خوبی جلب کنم . از آنروز فیگور یک سیاسی تمام عیار رابه خود گرفتم.
انشای تابستان اولین دروغ بزرگ زندگی من بود .