۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

1)چی شد که انقلابی شدم

هیچوقت از سیاست دل خوشی نداشته ام وشاید این گفته برای آن هایی که از شهریور 57 به بعد مرا می شناخته اند کمی مسخره ویا ناباورانه باشد ...اما سر خودم را که دیگه نمی توانم کلاه بگذارم . سیاست مال آنهایی است که به حرکت ها بصورت گروهی نگاه می کنند .کسانی که به نظرشان  مادام ترزا بازی وآلبرت شوایتزری وفلورانس نایتینگلی زندگی کردن به هیچ دردی ازدنیا نمی خوره (با عرض شرمندگی وعذر تقصیر از تمام نمونه های ایرانی که اگر هستند من نمی شناسمشون..)یا به نظرشون شعر وادبیات و هنر نه هوای نفس کشیدن که ظرف های زیبا ونفیسی هستند که رو طاقچه های قدیمی نمایش ریشه خانواده اندودر ویترین های امروزی مایه فخر فروشی وتمکن صاحب خانه .

ایکاش آن اتفاق در سال سوم راهنمایی من نیفتاده بود که نا خواسته در مسیرسیاست بیفتم . ایکاش عشق کودکانه من درسال انقلاب شکفته نشده بود وایکاش به جای اینکه به خیال خودم عاشق معلم ادبیات چپم شوم عاشق یکی از جنس سهراب می شدم..
بدبختانه اوهم چپ وانقلابی بود وهم خوش بیان وتوانا وخوش ذوق با سبیل های خاص چپی و صدای گرم.
درذهن چهارده ساله من آن اوبا شعرهایی که به زیبایی دکلمه می کرد مرد رؤیاهایم شده بود !
ازشعرها وشاعران متن کتابهای فارسی که بگذریم تا آونموقع فقط از راه دفتر  شعر خواهر بزرگترم با دنیای شعر ارتباط داشتم وحالا  اوبود که مرا با شعرنو ، شاملو، اخوان ،فروغ وکسرایی آشنا کرد ..
ایکاش شعر عقاب خانلری رابه آن خوبی نمی خواند ..امابه هر حال این اتفاق افتاد..
.مهر57 بود و او اولین روز را با درس اتحاد شروع کرد.. درسکر صدا وشیوایی گفتارش غرق شده بودم از اینکه چرا تابحال به آنچه که می گفت فکر نکرده بودم گیج شده بودم ...چطور دیدن اینکه یک برگ کاغذ به راحتی پاره می شود ویک دفتر به سختی ، مرا به فکر ضرورت با هم بودن نینداخته بود...یادم افتاد که سال قبلش به نصف کردن تغذیه رایگان دردفتر مدیر ومدرسه و ماستی که ننه مدرسه از شیر تغذیه بچه ها برای مدیر وناظم میزد اعتراض کرده بودم .بچه ها که با من هم عقیده بودند درست موقعی که به حمایتشون احتیاج داشتم تنهایم گذاشته بودند ..تازه داشتم به مفهوم حرفهای مدیر مدرسه سال پیش پی  میبردم که مرایک شورشی وخرابکار معرفی کرد..به داداشم گفته بود که هم سو با تظاهرات تبریز بخاری کلاس را آتش زده ام. اگرچه داداش باور نکرد اماشما باورکنید که بخاری خودش آتش گرفته بود ومن اونموقع اصلاً توکلاس نبودم .

معمای غریبی برایم حل شده بود ، داداش ارتشی بود ومن نمی دانستم چراازشنیدن آن حرفها اینقدر ناراحت شده بود .تمام راه مرا نصیحت می کرد که خودم رو فاطی این جریان ها نکنم .من مانده  یودم که اصلاً چرا باید مردم اون جوری که رادیو تلویزیون می گفت خرابکاری کنند وشیشه بشکنند ..

تا اون موقع شاه برای من رهبر انقلاب سفید بود . کسی که با سه سپاه دانش وبهداشت وترویج وآبادانی ریشه فقر فرهنگی راازروستاهای ماازبیخ وبن کنده بود. شاه در نظرمن کسی بود که با الغای رژیم ارباب ورعیتی حساب اربابای خدانشناسی را که تو کتابها دیده بودم  کف دستشون گذاشته بود . شهبانو هم زن مهربانی بود که به دیدن جزامی ها میرفت و بچه ها رو توشیرخوارگاه بغل میکرد...مگر این کارها بد بود؟..
.خلاصه اینکه بین حرفای ۀآقای ... وگذشته ارتباطی برقرار کردم ونتیجه گرفتم که یک انقلابیم ! .که باید یک انقلابی باشم ...یه چیزهایی از بین صحبت های او دستگیرم شد وفهمیدم تابستان گذشته یه جایی به اسم میدان ژاله به مردم حمله شده و او رندانه موضوع اولین انشای سال را" تابستان" تعیین کرد ..همیشه اولین انشای هرسال تحصیلی تابستان را چگونه گذراندید بود..اما در بین یک کلاس 40-50 نفری من تنها کسی بودم که پیغام اورا گرفتم ..وقتی انشایم به پایان رسید از شدت هیجان قلبم بشدت می زد چنان درمورد کشتار تابستان ومیدان ژاله دادسخن دادم که انگار یکی از تنها بازماندگان اون روز خونینم وهمه ماجرارابه چشم خود خودم دیده ام مخصوصاً جمله حماسی آخر که برگردان جمله یکی ازمتن های ادبی داییم بود غوغایی به پا کرد «تابستان امسال موجب دگرگونی های زیادی خواهد بود،من ، این تحول را آغاز می کنم.».
چهره آقای ...دیدنی بود ..خودش هم باورش نمی شد با چنین انشایی روبروخواهد شد..بیشتر هیجانم از این بود  که توانسته ام توجه اورا به این خوبی جلب کنم . از آنروز فیگور یک سیاسی تمام عیار رابه خود گرفتم.
انشای تابستان اولین دروغ بزرگ زندگی من بود .



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر