۱۳۹۰ آذر ۲۳, چهارشنبه

چهل سالگی...

به یمن شبکه های طاق وجفت ماهواره ای که تازگی ها نمایش فیلم های ساخته شده در سالهای قبل شده را شروع کرده اند، فیلم 40 سالگی به کارگردانی علیرضا رئیسیان را دیدم.فیلم برداشت ِ آزادی ست از رمانی به همین اسم،نوشته ی خانم ناهید طباطبایی. منطقی تر بود که قبل از نوشتن این مطلب کتاب را می خواندم، اما خوب که فکر می کنم می بینم که خواندن کتاب تنها طرف صحبت مرا عوض می کند. حالا که نه کتاب را خوانده ام ونه نویسنده را می شناسم، بنارابراین می گذارم که فیلم نامه را نقد می کنم که نویسنده آن مصطفی رستگار است.
فیلم حکایت زنی در آستانه ی 35سالگی ست که در بیست سالگی به همراه دوست پسرش توسط نیروهای حکومتی دستگیر شده اند. دختر وپسرهردو دانشجوی موسیقی هستند.آنها به هم علاقه دارند وقول وقرارهایی هم برای ازدواج گذاشته اند.در حین بازجویی هایی که به طور جداگانه ازهردو می شود،دختر که از کشاندن پای پدر به موضوع وحشت دارد سخت می گرید وقاضی جوانی که نامحسوس شاهد این بازجویی است دل به او می بندد. وظیفه بازجویی از پسر به همان قاضی جوان سپرده می شود.دختر در بازجویی قضیه خواستگاری ، نامزدی و قرار ازدواج را اگرچه از نظر بازجو هیچکدام محکمه پسند و شرعی نیستند عنوان می کند وازسوی دیگر پسر کل قضیه را انکار می کند. دختر را یک همکلاسی ساده معرفی می کند وتعهد می کند که چندروز دیگر میرود وپشت سرش راهم نگاه نخواهد کرد.دختر با قاضی جوان ازدواج می کند. 15سال از قضیه می گذرد.ماجرای اصلی ازوقتی آغاز می شود که پسر که حالا یک موسیقی دان مشهور است،برای اجرای کنسرت به ایران بر می گردد و دختر که حالا مسئول بخشی از اداره موسیقی است،مدیر برنامه های او می شود.شوهر به وادی تردید می افتد که آیا زن اورا به راستی دوست دارد؟آیا حسرت موقعیت هایی که می توانست داشته باشدرا می خورد یا نه ؟ومحیط را طوری آماده می کند که زن با عشق گذشته خود تنها بماند وخود ناجوانمردانه آنها را کنترل میکند.زن از این امتحان سربلند بیرون می آید ومرد از شنیدن اینکه حضورش در زندگی زن به مانند ساحل امنی برای یک موج سوار است، اشک از چشمانش سرازیر می شود. معلوم نمی شود که از این احساس به خود می بالد ویا انتظار داشته است که زندگی با او هیجان یک موج سواری را به زن داده باشد.


شوهر در اینجا مظهر یک مرد ِ به تمام معناست. او در حالی که برای تاًمین آسایش خانواده اش یک کارگزار پول ساز وهوشمند است، دمی هم به خمره شعر وادبیات کهن دارد و اهل عرفان است.رفاه از سرووضع زن ودرودیوار خانه نمایان است.مرد بهشتی رؤیایی را برای زن ساخته است.انتخاب محمدرضافروتن برای نقش آفرینی فرهاد جایی برای برتری خواستگار قدیمی، حتااز منظر سیمای ظاهری، را هم نمی گذارد. طبیعی است در چنین شرایطی مخاطبین اززن انتظار ندارند که آن همه مهربانی، وفاق،رفاه وایثاررا به خاطره ای دور، که تماشاگر شاهد وناظر بی پایه بودن آن بوده است،ترجیح دهد وناسپاسی زن را به تصویر بکشد.طبعاًدرچنین حالتی نمایش کاراکتری مثل نگاربابازیگری لیلاحاتمی نمی تواندفیلم ساز را به هدف خود برساند. اگر قصد فیلم این است که وفای زن ایرانی به نمایش گذارده شود،این وفاداری با تفاسیری که از مرد شد، مسئله تازه و دور از ذهنی نیست.


ایکاش نویسنده یا فیلمنامه نویس جسارت آن را میداشتند که صورت مسئله را به شکلی دیگر مطرح کنند. فرض کنیم جوان عاشق پیشه به دلایلی خارج از اختیار خود از دختر جدا می شد ودختر مجبور بود با مردی معمولی که از نظر فکری هیچگونه قرابتی نداشتند و هنر و شعر و عرفان وعشق رانمی فهمید و از نظر مالی هم نمی توانست یا نمی خواست زن را به تمام معنا تاًمین کند،زندگی کند. آیا چنین زنی در رو به رو شدن با عشق ِ گذشته، وفاداری اش را به مرد حفظ می کرد؟!


فیلمنامه درجایی به ورطه ی شعارگویی واخلاق گرایی می افتد. زن برای تمام زن های شوهردار نسخه می پیچد که پس از ازدواج، می بایست ستاره شوهر را به گردن آویزند وبا این قطعنامه راه برهرگونه انتخاب دیگری می بندد.تردیدی نیست که زن ایرانی با بهره گیری از آموزه های فرهنگی، اجتماعی، اخلاقی،اقلیمی واعتقادی خود معمولآاخلاق مدار می شود، اما آیا کم بوده اندزنانی که در گیر و دار زندگی پر رنج و مشقت وعاری از امنیت جسمی وروحی، بند از پای گسسته اند ونتوانسته اند به زندگی درکنار شوهران خود ادامه دهند. ماندگاری نگار در کنار فرهاد شاهکار نیست. گزینه ای است که عقل وعاطفه و انسانیت به ان رآی می دهد!


فلش بک ها که صحنه هایی ازدوران دوستی نگار ونویسنده را به نمایش می گذارند، تصویرگرعشق و همدلی نیستند.نمایش گر کشمکشی هستند میان ماندن ورفتن، و تلاشی نافرجام برای متقاعد کردن دیگری به همراهی.هیچکدام آنقدر دیگری را نمی خواهند که بتوانند خودرااز یادببرند ورضای معشوق تن دهند.در نمای دیگری از فیلم، فرهاد که ستاره تقدیر زن است،شغل قضاوت را،شاید به دلیل خاطره تلخ زن از آن فضای بازجویی رها می کند وبه دنیای بورس و بازار روی می آورد. با این تفاسیر گویی فیلم فقط ساخته شده است که تماشاگر بنشیند ومواظب باشد تا زن پایی کج بگذارد، تا ناسپاسی اش را نفرین کند!


درپایان فیلم، نویسنده و فیلمساز آخرین برگ برائت زن را رو میکند تا بکارت روح او را تمام وکمال به تصویر بکشد. زن پس از سالها فرصتی می یابد تا در یک کنسرت رسمی بنوازد.کنسرتی که عاشق ِ قدیم رهبر آن است. مرد، درکشمکش آن همه فشار ویران کننده تا سرحد مرگ می رود. زن که تمام وکمال آماده اجرای برنامه است،آخرین قدم پاکدامنی را برمی دارد و کنسرت ورهبر آن را قال می گذارد. سکانس آخر فیلم شاهد شیدایی زن در نواختن ومبارزه تلخ اوبرای کشتن این حس در خود است. او باتمام وجوددرپس دیوارهای خانه نوای موسیقی را حس می کند وبا آن می نوازد اما فقط در چارچوب تعریف شده خانه. و چنین است که فیلم تقدیم می شود به ذائقه مرد ایرانی که به دیوارهای خانه خود ببالند ولابد خط کش تازهای پیداکنند تا درجه تمکین و وفاداری زنانشان را با آن بسنجند!


دلخوری من از این نیست که چرا نویسنده اینگونه اندیشیده است و فیلمساز اینطور فیلم را ساخته است و لیلا حاتمی ومحمدرضافروتن نیز اینقدر زیبا در قالب های خود فرورفته اند،مشکل بر سر ِ نگاه حق به جانب فیلم و قطعیتی است که به روابط زناشویی می دهد، آن هم بدون در نظر داشتن ِهزارتوی ارتباطات ِ زن و شوهر.


نسخه عمومی که توسط فیلمساز برای تمام زنان پیچیده می شود،احتمالاً فیلمساز بعدی را در ساختن فیلمی درهمین رابطه اما بانگاهی متفاوت،دچار تردید وترس از قضاوت ِ افکار عمومی می کند.مخصوصآ وقتی بخواهد رنج زنی را به تصویر بکشد که از عشق واقعی خود دورمانده است و مجبور به زندگی کردن در سایه کسی است که اصلآ او را درک نمی کند و کیلومترها از دنیای عواطف ِ او دوراست. آن وقت گرایش منطقی و انسانی این زن به سمت ِ دنیایی که خاستگاه تن و جان اوست، تماشایی خواهد بود و شاید تماشاگران هم با او همدلی کنند، بی آن که داغ ننگ و ناسپاسی به پیشانی اوبزنند.


ایکاش فیلمسازی دیگر، به دور از مکتب چهل سالگی،جسارت این را داشته باشد که حق ِ انتخاب ِ زوج های ایرانی دورمانده از زندگی دلخواه آنان را به تصویر بکشد. فیلمی که آکنده باشد از تلاش زن و مرد برای تغییر دادن سرنوشت ، تقابلی برای تن ندادن به تقدیری تلخ،و برای فرو نرفتن در قالب ِ تنگ ِ عادات و سنت های جامعه!


ودرآخر سئوالی که هنوز برای آن پاسخی نیافته ام.زن 35 سال دارد وداستان بر محور زندگی او می چرخد وآنگاه نام فیلم از سن مرد"چهل سالگی "گرفته می شود که اگر موضوع بحران میان سالی مرد باشد که به نظر نمیرسد این همه پردازش زندگی وگذشته زن لزومی داشته باشد ومشکلات پیش روی مرد با هر بحران دیگری نیز می تواندخودرابه نمایش بگذارد. 

۱۳۹۰ آذر ۱۱, جمعه

راًی مردم به منش سبزعلی کریمی

نام علی کریمی فوتبالیست پزآوازه کشورمان همیشه یادآوردریبل های مثال زدنی و نمایش های دیدنی او باتوپ ،  بهم ریختن قلب میدان ودفاع تیم های رقیب ودرخشش او در فراسوی مرزهای کشور همراه بوده است که نهایتاً این ویژگیها عنوان جادوگر مستطیل سبز را برای همیشه از آن او کرد. اما انتخاب علی کریمی بعنوان محبوب ترین بازیکن آسیا را بی شک نمیتوان بی ارتباط به موضع کیری های مردمی و همراهی آشکار و ارزنده او با جنبش سبز مردم ایران دانست . شایدبه جراًت بتوان یکی از زیباترین رویدادهای جنبش سبزرا حضور تیم ملی ایران درمقابل تیم کره جنوبی دانست آنجا که تیم  ملی یکدست با مچ بند سبز دلاورانه درمیدان ظاهر شدند والبته که  پس لرزه های بین دونیمه ، سین جیم کردن اعضای کادرفنی ، مربی واقدامات بعدی نتوانست آب رفته را به جوی اقتدارگران باز گرداند . دراین میان باید  نقش علی کریمی با دومج بند سبز و موضع گیری های بدوراز ریا وتزویر او درگام های بعدی را  بارزتر از بقیه ورزشکاران دانست.  اوج این شهامت و همراهی را در آخرین اقدام وی در هدیه کردن پیراهن  جام ملتهای اروپا به "اشکان سهرابی " شهید جنبش سبز می توان مشاهده نمود. انجام این حرکت  حدود 2سال پس از کودتا خط بطلانی بود بر تصور پایان یافتن اندیشه های سبز مردم ایران وتاًیید اینکه سکوت و متانت مردم هیچگاه دلیلی بر خاموشی آتش اشتیاق آنان به داشتن فردایی پر افتخار وآزاد نبوده ونیست. اقدام ارزنده وجوانمردانه علی کریمی نمادی است از احساس قدردانی یک ملت از یاد وخاطره شهیدان عزیز این جنبش ودلگرمی به خانواده های داغدار آنان که بالطبع برای او ارمغان بزرگ  انتخاب بعنوان محبوب ترین فوتبالیست آسیا را به همراه داشته است. آقای کریمی مبارک باشد.    

۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

انقلاب -2

یکی از روزهای بعد از انقلاب بود که به من اجازه دادند با زن عمویم به یک تظاهرات بروم. هر چه فکر می کنم که تظاهرات برای چه بود یادم نمی آد. در حقیقت اولین باری بود که به من اجازه داده می شد به خیابان بروم . ازمردمی که دور و برم بودند، خجالت می کشیدم احساس می کردم که دارم صاحب انقلابی می شوم که آنها بر پاکرده اند و نمی دانم چرا حتی یک بارهم به ذهنم خطور نکرد که شاید همه آنها هم مثل من اولین باری باشد که به خیابان آماده باشند. همان طور که حدس می زدم تظاهرات بعد از انقلاب اصلاً چنگی به دلم نزد. به خانه برگشتم ومنتظر غروب ماندم تا برنامه های تلویزیون شروع بشه .اخبار که تا آن موقع فقط مورد علاقه آقاجون بود برای همه حتی مامانم که یک شاه دوست دو آتشه بود جذابیت خاصی پیدا کرده بود. حالا دیگر می شد نیروهای انقلابی را از نیروهای دیگر شناسایی کرد. خانم احترام برومند گوینده برنامه کودک ما بود که اگر اشتباه نکنم باید همسرآقای داود رشیدی بازیگر بزرگ سینما باشد. یعنی مادر همین لیلی رشیدی خودمان باشد. در دوران قبل از پیروزی انقلاب روال برنامه ها به هم خورده بود ومن هم که 14-13سال داشتم با وجود اینکه ادای آدم بزرگ ها رو در می آوردم و وانمود می کردم توجهی به برنامه کودک ندارم ته دلم برای برنامه های عادی وکارتون مورد علاقه ام "تنسی تاکسیدو" ، قصه های خانم عاطفی و اون لالایی بعدش تنگ شده بود. دیگر از خانم برومند خبری نبود و فقط چند بخش بی مزه و نقاشی های بچه هارا نشان می دادند و من به فکرم نرسیده بود که کارکنان رادیو تلویزیون ملی ایران در اعتصاب عمومی هستند واین چند برنامه هم توسط نظامیانی که آنجا را اشغال کرده بود پخش می شد. به هرحال بعد از پیروزی انقلاب سر وکله خانم برومند هم پیدا شد و ما فهمیدیم که بله ایشان هم از نیروهای پیوسته به انقلاب بوده اند. تعدادی ازمجریان دیگر اصلاً حضور نداشتند و ما هیچ وقت نپرسیدیم که کجا رفتند مثل خانم گلی یحیوی و شهناز خاقانی. خانم برومند فرقش رو از وسط باز کرده بود و علی رغم این که بسیار خوشحال بود، اما رنگ پریده به نظر می رسید و موهایش هم خیلی کم پشت بود. حالا یا گریم نکرده بودند ویا خودشون می خواستند ساده تر وصمیمی تر به نظر بیایند.


تلویزیون تند وتند خبر از دستگیری ضد انقلابیون می داد. امرای ارتش یکی پس از دیگری دستگیر می شدند وهمین طورافراد وابسته به ساواک.پس از یک سری کش وقوس ها تیمسار نصیری که من به طور ناخودآگاه از اسمش وحشت می کردم، دستگیر شد. وقتی که تو تلویزیون او را نشان دادند سروصورتش ورم کرده بود و وحشتناک تر از تصویری شده بود، که در ذهنم ساخته بودم. هرچی خبرنگاران ازش می پرسیدند، با اشاره دست جواب می داد وخیلی نامفهوم می گفت که نمی تواند صحبت کند. شاید هم آن قدر کتک خورده بود که نمی توانست حرف بزند. شایعه ای بر سر زبان ها افتاده بود که او داشت با حرکات دست پیام هایی را به افراد خود می داد به هر حال دستگیری او دل خیلی ها را شاد کرده بود. اما حکایت امرای ارتش حکایت دیگری بود. ، اسم های آنها را دقیقآ به یاد ندارم: تیمسار قره باغی و ربیعی و... از آنها تلفنی پرسیده می شد که آیا به شاه وفادارند؟ و بیشترآنها با صراحت جواب می دادند که ما به سوگند وفاداری خود وفاداریم . این قدر این جواب را دادند که سران انقلاب باورشان شد که آنها در معذورات سوگند خود هستند وهمان موقع فتوایی از آیت الله خمینی صادر شد که سوگند های قبلی را بی اعتبار و زیر پا گذاردن آن را بلااشکال اعلام می نمود. در هرحال آنهایی که برعقیده خود بودند به جوخه های اعدام سپرده شدند.

در آن روزها حسی در درونم بود که باید آن را پنهان می کردم. من باید یاد می گرفتم که انقلابی باشم وانقلابی بودن یعنی این که باید نسبت به همه آدم هایی که در مقابل عقیده ات بودند کینه یا بقول آن موقع ها قهر انقلابی داشته باشی، اما واقعیت این بود که من این کینه را نداشتم. از بچگی عاشق فیلم هایی بودم که صحنه های دادگاه ، دفاع وکلا و جدال آنها با دادستان ، فراخواندن شاکی، اعتراض به قاضی و وارد است و وارد نیست را با خود داشت. چقدر دلم می خواست برای همه آنهایی که دستگیر می شدند شاهد دادگاه هایی این چنین باشم . مخصوصاً وقتی جسد امرایی را می دیدم که بعضاً از نیروی هوایی و یا در وضعیتی بودند که بعید به نظر می رسید در کشتار مردم دستی داشته باشند، به زور می توانستم اشکم را نگاه دارم . وفاداری را همیشه یک صفت مقدس می دانستم واین که کسی به خاطر وفاداریش اعدام شود برایم قابل هضم نبود. به خودم می گفتم حتمآ آنها سزاوار اعدام بوده اند و گرنه چهره انقلابی که این همه به آن افتخار می کردم و شور در قلبم ایجاد کرده بود، خدشه دار می شد.

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

انقلاب-ا

دروغ بزرگ گفته شده بود ومن که نمیدانستم زندانی سیاسی اصلاً کیست وبرای چه زندانی است ، وآزادی راکه فریاد می زنیم را برای چه می خواهیم شدم رهبر انقلابیون مدرسه!  (اصلش این بود که تا اونموقع نه من ونه بقیه همکلاسی هایم استبداد واختناق را شخصاً احساس نکرده بودیم  وشاید به همین خاطر آزادی را هم نمی شناختیم) دیگه نمی توانستم بی خبر  بمانم ...شب ها درخانه رادیو بی بی سی روشن می شد ومن  سعی می کردم از لابلای اخبار یه چیزهایی دستگیرم شود وتو مدرسه کم نیاورم...تو همین اوضاع واحوال سیر می کردم و با حافظه قوی که داشتم سعی می  کردم هرروز چهارشنبه که ادبیات داشتیم شعر بلند بالایی را حفظ کنم.
.زمستان ،  کتیبه ، سگ ها وگرگها از اخوان ..آی آدمهای نیما ...چند شعر از فریدون توللی و...جای کوچه وسایه های مشیری ، پیکر تراش نادرپور ومنظومه های مصدق را در ذهنم گرفتند .سعی می کردم اشتباه نکنم ودر جایی لو ندم که چند تا شعر از مهدی سهیلی  یا حمیدی را تاحالا حفظ کرده ام ...

جالب بودکه تا آن موقع نمی دانستیم  نخست وزیری به اسم مصدق هم وجودداشته ، چه کارهایی کرده وسرنوشتش چه شده باست. تند و تند طی چند ماه اطلاعاتم را وسعتی بخشیدم به عمق 1میلی متر! نمی دانم دقیقاً نمی دانم چند ماه گذشت که یکهو خبردادند زندان ها راباز کردند و چه شکلی شد که کلیه ًزندان ها از مجرمین خالی شد . مردم دسته دسته برای دیدن زندان می رفتند انگار که غار جدیدی در اثر اکتشافات زمین شناسی کشف شده باشد .یکی از عموهای من هم قصد بازدید از این مکان تاریخی را گرفته ومن را هم به همراه خودش به این جای دیدنی برد...

زندان تقریباً همان چیزی بود که در تصورم بودونوعی حال اشمئزاز وخوف ازدیدن آن به من دست داده بود تقریباً کف همه سلول ها پتو سربازی افتاده بود معلوم نبود که طی چه حادثه ای در زندان بازشده بود که همه چیز شدید به هم ریخته واین محیط را ترسناکتر جلوه می داد تکه هایی از لباس های زیر..وگاه یک عدد سیب زمینی یا پیازتوی اتاق ها وراهرو ها افتاده بود..خلاصه مردم باترس ووحشت از زندانی ها می گفتند: آره اینجا جای قاچاقچی هاست ،  این زندان خانم رییس ها وزنان معتاد است و..خلاصه از همه چیز حرف می زدند غیر از اینکه اللآن این زندانی ها کجا رفته اند وچه می کنند...سهمی که به ما ازاین بند گردی رسید این بود که شدیداً مریض شدم یک عفونت بسیار وسیع در ناحیه سر وچشم که مجبور شدم مدتها در منزل بمانم اگرچه مریض هم که نبودم بازهم مدرسه تعطیل بود اما من مدرسه رفتن را دوست داشتم نه فقط به خاطر اینکه از درس خواندن خیلی لذت ببرم ..نه اصلش این بود که من در محیطی زندگی می کردم که آزادیهایم بسیار محدود بود وهر آتشی که می خواستم بسوزانم باید تو همون مدرسه انجام می شد وگرنه اجازه بیرون رفتن واینجور برنامه هایی به من داده نمی شد..ا.برادر هایم هردفعه که به خانه می آمدند شعارهای تازه ای رازمزمه می کردند ، توی فضا بوی گاز اشک آور می پیچید وچند نفری هم طیآن روزها کشته شدند از جمله برادر معاون داداشم به اسم سیاوش ویژه ای...شهید سیاوش ویژه ای.
..وبلاخره آن روز زیبا رسید دم غروب بود که در کمال بهت وحیرت  دیدیم علی حسینی مجری توانا وخوش صدای تلویزیون درحالیکه موهایش را  مرتب می کرد ومعلوم بود که از یکجنگ وگریز خیابانی می آید روی صفحه تلویزیون ظاهرشد.پلورمشکی  یقه سه سانت تنش بود با دوخط سفید دور یقه  . 
هیجان وشادمانی آن لحظه وصف ناپذیر است وفکر نمی کنم دیگر بتوانم همچین احساسی را تجربه کنم . 
 انقلاب پیروز شده بود!
از رادیوها صدا در می آمد ..این صدای انقلاب مردم ایران است...درپوست نمی گنجیدیم ...تلویزیون از مدتهاقبل در دست نظامی ها بودوبیش تراز یکی دو ساعت در روز برنامه نداشت وحالاچقدر همه چیز می توانست زیبا باشد ...لابلای برنامه ها از شعرهای خسرو گلسرخی خوانده می شد : من هیمه ام برادرم مرا بیفروز...دامونم جنگلی کوچک من...وای چقدر به نظرم این اشعار زیبا بودند چند سرود هم دست به نقد آماده بود از جمله سرودی با شعری از فرخی یزدی: آن زمان که بنهادم..سربه پای آزادی...من هنوز هم از شنیدن این سرود گریه ام می گیرد.
 بعدهم دادگاه خسروگلسرخی وسرودی از سروده های کرامت اله دانشیان. از فردای آن روز .زیباییهای انقلاب ..کم کم کمرنگ شدند وجای  خودشان را دادند به صحنه های نا امید کننذه  . اما هنوز هم هر وقت از من می پرسند بهترین خاطرات چیست حتماً خواهند شنید..پیروزی انقلاب.

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

1)چی شد که انقلابی شدم

هیچوقت از سیاست دل خوشی نداشته ام وشاید این گفته برای آن هایی که از شهریور 57 به بعد مرا می شناخته اند کمی مسخره ویا ناباورانه باشد ...اما سر خودم را که دیگه نمی توانم کلاه بگذارم . سیاست مال آنهایی است که به حرکت ها بصورت گروهی نگاه می کنند .کسانی که به نظرشان  مادام ترزا بازی وآلبرت شوایتزری وفلورانس نایتینگلی زندگی کردن به هیچ دردی ازدنیا نمی خوره (با عرض شرمندگی وعذر تقصیر از تمام نمونه های ایرانی که اگر هستند من نمی شناسمشون..)یا به نظرشون شعر وادبیات و هنر نه هوای نفس کشیدن که ظرف های زیبا ونفیسی هستند که رو طاقچه های قدیمی نمایش ریشه خانواده اندودر ویترین های امروزی مایه فخر فروشی وتمکن صاحب خانه .

ایکاش آن اتفاق در سال سوم راهنمایی من نیفتاده بود که نا خواسته در مسیرسیاست بیفتم . ایکاش عشق کودکانه من درسال انقلاب شکفته نشده بود وایکاش به جای اینکه به خیال خودم عاشق معلم ادبیات چپم شوم عاشق یکی از جنس سهراب می شدم..
بدبختانه اوهم چپ وانقلابی بود وهم خوش بیان وتوانا وخوش ذوق با سبیل های خاص چپی و صدای گرم.
درذهن چهارده ساله من آن اوبا شعرهایی که به زیبایی دکلمه می کرد مرد رؤیاهایم شده بود !
ازشعرها وشاعران متن کتابهای فارسی که بگذریم تا آونموقع فقط از راه دفتر  شعر خواهر بزرگترم با دنیای شعر ارتباط داشتم وحالا  اوبود که مرا با شعرنو ، شاملو، اخوان ،فروغ وکسرایی آشنا کرد ..
ایکاش شعر عقاب خانلری رابه آن خوبی نمی خواند ..امابه هر حال این اتفاق افتاد..
.مهر57 بود و او اولین روز را با درس اتحاد شروع کرد.. درسکر صدا وشیوایی گفتارش غرق شده بودم از اینکه چرا تابحال به آنچه که می گفت فکر نکرده بودم گیج شده بودم ...چطور دیدن اینکه یک برگ کاغذ به راحتی پاره می شود ویک دفتر به سختی ، مرا به فکر ضرورت با هم بودن نینداخته بود...یادم افتاد که سال قبلش به نصف کردن تغذیه رایگان دردفتر مدیر ومدرسه و ماستی که ننه مدرسه از شیر تغذیه بچه ها برای مدیر وناظم میزد اعتراض کرده بودم .بچه ها که با من هم عقیده بودند درست موقعی که به حمایتشون احتیاج داشتم تنهایم گذاشته بودند ..تازه داشتم به مفهوم حرفهای مدیر مدرسه سال پیش پی  میبردم که مرایک شورشی وخرابکار معرفی کرد..به داداشم گفته بود که هم سو با تظاهرات تبریز بخاری کلاس را آتش زده ام. اگرچه داداش باور نکرد اماشما باورکنید که بخاری خودش آتش گرفته بود ومن اونموقع اصلاً توکلاس نبودم .

معمای غریبی برایم حل شده بود ، داداش ارتشی بود ومن نمی دانستم چراازشنیدن آن حرفها اینقدر ناراحت شده بود .تمام راه مرا نصیحت می کرد که خودم رو فاطی این جریان ها نکنم .من مانده  یودم که اصلاً چرا باید مردم اون جوری که رادیو تلویزیون می گفت خرابکاری کنند وشیشه بشکنند ..

تا اون موقع شاه برای من رهبر انقلاب سفید بود . کسی که با سه سپاه دانش وبهداشت وترویج وآبادانی ریشه فقر فرهنگی راازروستاهای ماازبیخ وبن کنده بود. شاه در نظرمن کسی بود که با الغای رژیم ارباب ورعیتی حساب اربابای خدانشناسی را که تو کتابها دیده بودم  کف دستشون گذاشته بود . شهبانو هم زن مهربانی بود که به دیدن جزامی ها میرفت و بچه ها رو توشیرخوارگاه بغل میکرد...مگر این کارها بد بود؟..
.خلاصه اینکه بین حرفای ۀآقای ... وگذشته ارتباطی برقرار کردم ونتیجه گرفتم که یک انقلابیم ! .که باید یک انقلابی باشم ...یه چیزهایی از بین صحبت های او دستگیرم شد وفهمیدم تابستان گذشته یه جایی به اسم میدان ژاله به مردم حمله شده و او رندانه موضوع اولین انشای سال را" تابستان" تعیین کرد ..همیشه اولین انشای هرسال تحصیلی تابستان را چگونه گذراندید بود..اما در بین یک کلاس 40-50 نفری من تنها کسی بودم که پیغام اورا گرفتم ..وقتی انشایم به پایان رسید از شدت هیجان قلبم بشدت می زد چنان درمورد کشتار تابستان ومیدان ژاله دادسخن دادم که انگار یکی از تنها بازماندگان اون روز خونینم وهمه ماجرارابه چشم خود خودم دیده ام مخصوصاً جمله حماسی آخر که برگردان جمله یکی ازمتن های ادبی داییم بود غوغایی به پا کرد «تابستان امسال موجب دگرگونی های زیادی خواهد بود،من ، این تحول را آغاز می کنم.».
چهره آقای ...دیدنی بود ..خودش هم باورش نمی شد با چنین انشایی روبروخواهد شد..بیشتر هیجانم از این بود  که توانسته ام توجه اورا به این خوبی جلب کنم . از آنروز فیگور یک سیاسی تمام عیار رابه خود گرفتم.
انشای تابستان اولین دروغ بزرگ زندگی من بود .



۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه

جوانی آغاز می کنم..

بلاخره مبارزه به پایان رسید نبرد برسر بدست آوردن فرصت دوباره جوانی .

شروع تصمیمم برای کنکور دادن تحصیل در رشته «حقوق » بود اما همانطور که قبلاً گفتم فکرش رو هم نمی کردم با این همه درس شیرین ودوست داشتنی روبرو شوم گاهی آنقدر در مطالب خواندنی جامعه شناسی ، فلسفه ، منطق ، اقتصاد ، روانشناسی وازهمه مهمتر ادبیات غرق می شدم که یادم می رفت مثل کنکوری ها وبه روش آنها باید بخونم ،  جذابیت های حقوق در مقابل سایر رشته ها کم کم برایم رنگ می باخت و البته شاید قضیه یک جورهایی به نرسیدن دستم به گوشت هم مرتبط بود با خودم به این نتیجه رسیدم که در خواندن درس عربی یک خنگ مادرزادم وبه این خاطر  وسوسه شدم بیشتر به دروسی فکر کنم که ضریب عربی پایین داشتند وگرنه وقت زیادی را باید صرف می کردم که به شاگردان متوسط برسم ..وبلأخره برخلاف توصیه مشاورین  عطایش را به لقایش بخشیدم . قبل از کنکور حدود یک ماه مرخصی گرفتم واین لذت بخش ترین دوران مرخصی استحقاقی من بود .

روزموعود سن بالا کاردستم داد ونتوانستم از تکنیک های رندانه جوانها استفاده کنم جایی که نشسته بودم گرم وکم نور بود خلاصه همه چی برای اینکه این عروس پیر گناه بد رقصی خودش رو گردن کجی اتاق بیندازد فراهم بود. بدتر ازهمه اینکه نتوانستم از تسلطم بر درس ریاضی بهره چندانی ببرم آ نهم به یک دلیل ساده : نبودن محلی در پایان سؤالات برای چرک نویس ! فکراینجایش را نکرده بودم... با لب ولوچه آویزان وخستگی بر تن نشسته به اداره آمدم ، دلم از آنهمه معلوماتی که ازآن استفاده نشده  خیلی می سوخت خودم را برای یک رتبه زیر1000 آماده کرده بودم که نشد . یک ماه بعد رتبه های کنکوراعلام شد ورتبه 2593 راکسب کردم وحالا که این مطلب رو می خوانید من عملًا دانشجوی رشته جامعه شناسی (علوم اجتماعی-پژوهشگری) دانشگاه علامه طباطبایی هستم واز15 بهمن ماه با بچه هایی به سن کمتر از پسرم بر سر یک کلاس خواهم نشست ، تجربه کلاس کنکور را باهاشون دارم که خوب بود و حالانوبت دانشگاه است ! باورتون می شه؟ دقیقا ًرشته ای که پس از قطع امید کردن از حقوق به آن فکر می کردم و دانشگاهی که پس از دانشگاه تهران می خواستم .

از آنروز تا الان حال وهوای غریبی دارم ، خانواده بیش از آنچه فکرش را می کردم مرا تأیید کردند وخیلی خوشحال شدند واگر اندوهی از پس کوه نرسد تا چند ماه دیگر پنجره تازه ای از زندگی پیش رویم گشوده خواهد شد .نمیتوانم آینده را پیش بینی کنم که آیا همانطور که من بخواهم پیش می رود یا نه ؟ 28 سال پیش در بهمن سال 62 درمیان آماج حملات هوایی و جو سنگین پس از انقلاب پا به دانشگاه پر رمز و راز اهواز گذاشتم .با آینده ای نامعلوم وفکر وقلبی کودکانه و نارس در وجود دختری به ظاهر جوان وبعد از 5 سال خرد وخسته ، با کوله باری از تجربیات تلخ وشیرین بیرون آمدم (درهیبت دختر بچه ای که پیرشده بود) خیلی چیزها در پایان راه تغییرکرد اما بدترین آن 5سال فرصتی بود که ازدست رفت وکتاب هایی که خوانده نشد و وقتی که به بطالت رفت ...اینبار تصمیم دارم به هیچ چیز اجازه ندهم که حایل میان من و آموختنم شود تصمیم دارم که هیچ کلاسی را از دست ندهم وبا تمام وجود در راه شناخت معمای پیچیده جامعه ایرانی و ویژگی های منحصربه فردش تلاش کنم..

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

ندامت نامه


کلامش ، لبخندش ، منطقش ، صورت شفاف وعبای سفیدش را دوست داشتم و اینکه می فهمیدکی سیاه بپوشد ، کی قهوه ای وکی سفید ، از گفتگو صحبت می کرد ومن گفتگو هایش را دوست داشتم ، از تمدن می گفت ومن به تمدنم افتخار می کردم ، به ویژه وقتی با بیگانگان از تمدن حرف می زد احساس می کردم که تمدن ما به  ملت های دیگر فخر می فروشد . دریا دریا لبخندی که نشانی از ریشخند نداشت و از صفای دلش میگفت ودریای بیکران کلمات نابش که قبل از او فقط از زبان  شریعتی شنیده بودم ،
 درروز پاکیزگی اتوبوس سوار می شد و به طبیعت نگاه می کرد آنطور که سهراب نگاه کرده بود ، زیر باران می رفت و زیر باران رفتنش را دوست داشتم ، محترم بود ، احترام میگذاشت و احترام گذاشتن را به ما یاد می داد...
8سال با ما بود ...ازکتابخانه آمده بود از جایی که نماد قانون وتمدن واحترام ورعایت است ونه محل آش پختن وفریب توزیع کردن ، آنجا چه می کرد ؟ افسوس که نمی دانم ، وشاید نمی دانیم ، اما 8 سال درکنار ما بود ضعیف وقویش را من قضاوت نمی کنم اما راستگو بود و هیچوقت کلامش را تغییر نداد ، گفتارش بی انکه رنگ کسالت وتکرار به خود بگیرد یکنواخت ویک رنگ بود ، ادب را پاس می داشت وبی ادبیش را کسی ندید آنقدر به ما نزدیک بود که فراموشش کردیم و یادمان رفت که او از جنس زرتشت است و از تبار جمشید قبل از آنکه ادعای خدایی کند   وخواستیم فریدون باشد ، از جنس سیاوش بود وما می خواستیم  رستم باشد  ، تیغ بکشد وبکشد ، چه کسی را باید می کشت ؟ خودمان هم نمی دانستیم . ایکاش دشمن را هم می شد مثل سودابه درپس پرده ای به دام انداخت  وحتی نکشت...اما درمقابل او کسی بود که گروهی قدیسش می دانستند و حتی زنان  ازروی پارچه دستش را می بوسیدند...
به چه روش وحیله کار ندارم ، به چه وسیله مهم نیست..با چه وعده چه اهمیت دارد ..آنچه بود این بود که فوجی از همان مردمی که او دوستشا ن می داشت وبه رویشان لبخند می زد رودرروی او بودند وبا اشاره ای فریاد می زدند وتیغ می کشیدند...
وما جنس اور ا از یاد بردیم و بی کفایتش خواندیم وگفتیم ازانتخابش پشیمانیم ولحظه ای فکر نکردیم می خواهیم بجای اوچه کسی باشد،

ایکاش از جمع آنها که در بند بودند یوسفی هم بود تا بیممان دهد از اینکه این بار  8 خوشه سبزرا ساقه های خشک درو میکنند و گاو های  فربه را کفتارهای بی مقدار می بلعند.....ایکاش می شد لبخند و آزادی واحترام را هم در سیلوها ذخیره کرد ودر روزهای سیاه به بازار آورد..یوسف نگفت یا گفت و عزیزان نشنیدند سنبله ها سوختند وگاوها بلعیده شدند و بر شمار یوسفان دربند افزوده  شد و باد سام مجال رستن هر گزبوته ای را گرفت.
.اما زرتشت من با پندار نیکش هنوز از گفتار وکردار نیک می گوید و  از بخشش و من ، ونمیدانم چندگروه دیگر ریشخند کردیم ..ونفهمیدیم اودر خشت خام چه دیده بود که تا این اندازه نگران اخلاق بود..ونفهمیدم چرا بیشتر از اینکه از خفقان ازفقر ازبیکاری بگوید از رواج بداخلاقی می هراسید وهشدار..   هشدار...  وما خشمگین از اینکه رأیمان ربوده شده ، مجروح ازضربه های باطوم و لگد وگاز فلفل  بدنبال روئین تن ویا پهلوان پنبه ای بودیم تا به میدان بیاید ، فریاد بزند وپشت بام وخیابان هایمان را امن کند...وتا به خود بیاییم امنیت عروسی ومهمانی وماشین شخصی ودلگرمی با همسر بودنمان نیز از دست رفت ، امنیت بچه ها درکنار پدر ومادر زیر سئوال رفت وبرشمار کودکان سوخته وشلاق خورده بر تختهای بیمارستان افزون شد وحالا وقت بخود آمدن است حالا که در اداره به جرم انجام وظیفه وسخت کوشی مزایایمان قطع می شود ، حالاکه درجاده ها دیگر حتی اتومبیل ، شوهر و برادرمان هم نمی توانند امنیتمان را تضمین کنند ومانع شوندتا گروه گروه قمه کشانی به سن حتی پسرانمان مارابه هم تعارف کنند وسوردست جمعی بر یک تک سفره نگیرند ، حالا که باید لباس های مهمانی وعروسیمان درکمد خاک بخورند وبدنبال لباسی بگردیم تااگر مهاجمان عزیز به عروسی ریختند لباس تنمان  موجب تحریک هیچ کدام با هردرجه از ضعف نشود وبندگان خدا به زحمت تجاوز نیفتند..حالا که قوی ترین مرد کسی است که چاقوی تیز تری دارد وبی پرواتر به گلو می کشد حالا که  ون ، ون از دخترانمان به بهانه قد مانتو و زلف بی قرارشان راهی کلانتری و اینجور جاها می شوند وکلی تجربه کسب می کنند  به شما آقای خاتمی حق می دهم که بر سر اخلاق وامنیتم  با ضارب خیابانی من هم گفتگو کنید وبر رویش لبخند بزنید و ازما بخواهید که ببخشیم ، هردوی ما ، من اورا که سیاه وکبودم کرده است واو مرا که فکرمیکردم بدتر از اون وجود ندارد واز ته دلم میگویم : آقای خاتمی ما را ببخش....  

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

داستان بجا مانده


تقدیم به تمام زنان سخت کوش سرزمینم که هیچ چیز از قهرطبیعت گرفته تا مرگ فرزندان ، اسارت همسران وبه بند کشیدن خودشان نیز نمیتواند حتی برای لحظه ای زندگی را ازیادآنها ببرد وبدینسان است که نام وطن ما تنها به زنان تعلق گرفته است :
تقدیم به مادران سهراب ، ندا، کیانوش اشکان، رامین و...
تقدیم به خانم فخرالسادات محتشمی پور ،مهسا امرآبادی و...
تقدیم به نسرین ستوده و...بلاخره تقدیم به روح هاله سحابی
بوی خاک و مرگ همه جا پیچیده بود و آفتاب تنبل  ابهت کویری اش در برابر زمین  دهان بازکرده ، رنگ باخته بود و زمستان مقتدرتر از همیشه بر زمین و زمان جولان می داد . شیون و بهت وگریه فضای "بم" را در جنگال بی رحم خود می فشرد و زمین شخمی دیر هنگام را تجربه کرده بود ولی این بار قرار نبود بذری پاشیده شود که بذر و دهقان با هم به گودال خاک فرورفته بودند . از بی توجهی بود ، از قهر طبیعت ، از تقدیر و حکمت خداوند ، ناسپاسی آدمیان و یا به قول مازیارخسروی خبرنگار اعزامی به بم ، «از شرم» . به هر حال " بم" فرو ریخته بود و چند روزی از کاوش و امداد و اسکان و ... گذشته بود ، چادرها بر پا شده بودند و بیماران در حال مداوا و بازماندگان یا تیمارگر بودند و یا  عزادار و یا هر دو . حالا دیگر اشکها که نه حتی غده های اشکی هم خشک شده بود..
 مرد مسخ شده و درهم شکسته به حاشیه های کم رنگ آفتاب پناه برده بود ، سرگردان در میان چه کنم ها ... با حسرتی بی دریغ آخرین پک ها را به ته مانده سیگارش می زد ... و پسران نوجوان بازمانده دست در جیب و قدم زنان به آینده نامعلوم خود فکر می کردند ... .
زن اما دل شکسته و داغدار اشک روی گونه اش را با گوشه روسری پاک کرد و دست بر زانو گرفته برخاست . نگاهش تلالو نور خورشید را از جسمی بیرون زده از خاک دنبال کرد و بسویش کشیده شد ...مرد بهت زده انگشتان کبود او را که با شتاب خاک را در جستجوی نشانه های زندگی می گشت دنبال می کرد.... زمان میگذشت و زن که با کاوش بی وفقه اش سردی زمستان را از بدن خود دور کرده بود مویه کنان وعرق ریزان نگاهی به گنجینه های بازیافته ای که در کنارش جمع شده بود انداخت؛ یک تکه فرش     نیم سوخته ، 3 عددقاشق ، یک آبکش ، یک عدد سینی استیل ، کتری بی دری که لوله اش کج شده بود. یک قابلمه بدون در و یک در قابلمه بزرگتر از قابلمه ... دریک لحظه خاطرات خریدن و کارکردن با این غنیمتها چنگی به دلش انداخت اما نه... او وقت دلتنگ شدن و غصه خوردن نداشت اشکش را فرو خورد و لرزش لبش در ترنم     مویه هایش دیده نشد ... مویه های او موجی بود که خواب را از سر زنان دیگر همسایه هم گرفته بود و هر کدام تک تک و یا به همراه دختران کوچک خود بسوی  تلی از خاک می رفتند که احتمالاً روزگاری آشپزخانه ، اتاق خواب و با جعبه عروسکهایشان بود... زندگی بازهم باکار آغاز شده بود. غنیمتهای بیرون آمده از خاک بیشتر و حزن مویه ها کمتر وکمتر می شد سرخی غروب اینبار نه از بین برج و باروهای ارگ بم که بر گونه زنان داغدار بم انعکاسی جادویی داشت و خبرنگاراین بارنه باقلم که در قلبش لحظه به لحظه این حکایت حماسی را ضبط می کرد و دوربینش به طرف دست پدری رفت تا لحظه نوازش موهای دخترک بیمارش را جاودانی کند.
*                                    *                                    *
....از راه آمده بود . خاک آلوده و ویران به سان خرابه های عظیم ترین ارگ جهان... آمده بود تا کیسه خوابی را که برای رفتن به ماموریت ، امانت گرفته بود پس دهد اما چیزی روی مژه های سیاه وگردگرفته اش سنگینی می کرد ونگاهش از من میگریخت..اما درآخر نتوانست غرور مردانه اش رابیش از این نگاه دارد و لحظه ای که کیسه خواب را به دستم می داد دستم را فشرده و با چشمهای غمگین و سپاسگزارش به جایی که نمیدانم کجا بود چیره شد و گفت زندگی با دستان تو شروع می شود با دستان تو و همه مادرهای دنیا...
می دانستم حکایتی روی دلش سنگینی می کند نشاندمش و او راوی حکایتی بود که شنیدیم .

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

اسمالو بی یویی جف سویل!

احتمالاًدر خواندن عنوان مطلب همگی دچار مشکل شده اید راستش رو بخواهید خودم هم نمیدانم درست نوشتم یانه  درحقیقت باید بگویم درست تلفظ کردم یا نه  ؟چون این ضرب المثل کردی را همان طوری که تبحر اندکم در زبان کردی به من اجازه میدهد تلفظ کردم وهمونجوری هم نوشتم اما مفهوم آنقدر واضح است که بمحض برخورد کردن بامصداقش به ذهنم میاد و فکرمیکنم معادل فارسی هم داشته باشد .معنی فارسی اون میشه "اسماعیل بود ویک جفت سبیل " وکاربردش هم درمواردی است که شخصی تنها ابزار قدرت وهیبتش راازدست میدهد وچیزی برایش باقی نمیماند اما چطور یاد اسماعیل آقا وسبیل واز این حرفها افتادم ...
دیروز درسایت بینا (bina.ir) چشمم به مطلبی افتاد به نام :گلایه از ممنوع الخروج کردن بدهکاران بانکی ،که درآن ، رئیس اتاق بازرگانی ایران دریک نامه مفصل به ریاست قوه قضائیه خواستار رفع ممنوع الخروج نمودن مدیران شرکتهای دولتی وغیردولتی بدهکار به بانکها شده وخلاصه اینکه  پس از قریب 21سال از تاریخ تصویب لایحه قانونی ممنوعیت خروج بدهکاران بانکها مصوب  20/2/59 شورای انقلاب وماده واحده  این لایحه که به بانک مرکزی اجازه میدهد ازخروج اشخاص بدهکار به بانکها وهمچنین واردکنندگان وصادر کنندگانی که به تعهدات خود عمل ننموده اند از طریق دادسرای عمومی تهران ممانعت بعمل بیاورد ، یادشون افتاده که قانون راازتاریخ 20/2/59 ملغی تلقی کنند!
نویسنده نامه  با بهره جستن  از مجموعه ای ازایرادات ادبی وانقلابی واحساسی و... سعی درمتقاعد نمودن رئیس قوه قضاییه مینماید وموضوعاتی رادر این نامه مطرح میکند  که در هرجمله وحتی کلمات آن نیز نشانی از تناقض وتضاد وکلی از این مباحث منطقی نهفته است که مجال پرداختن به همه آنها نیست اما میشود دانه درشتهای آن را به شرح زیر جداکرد:

1-اولین شگرد چیزی است در مقوله خودرا به کوچه علی چپ زدن که بعله منظور از کلمه شخص شخص حقیقی است ونه حقوقی پس این موضوع مشمول حال مدیران واعضای هیئت مدیره شرکتها نخواهد شد ...جالب است که اگر این حرف از دهان یک فرد عادی شنیده میشد شاید اینقدر آتیش به جان آدم زده نمیشد ولی شنیدن آن از زبان یک دولتمرد جز مایه تأسف چیزی نیست اولین مطلب این است که چرا باید فکر کنیم منظوراز شخص دراین قانون شخص حقیقی است ونه حقوقی ومگر مدیران عامل یا صاحبان سهام وعناوین مرتبط با نوع شرکت سهامی درمقابل عملکرد خود مسئولیت ندارند وقراردادهای مرتبط با دریافت تسهیلات توسط آنها امضا وتعهد نشده است؟؟وبعدش اینکه مگر چند نفراز بازرگانان و وارد کنندگان وصادرکنندگان در قالب فعالیتهای شخصی مبادرت به انجام معامله میکنند؟تا اونجا که من میدونم اکثراً درقالب شرکتهای واردات وصادرات فعالیت دارند و مهمتر از همه اینکه مگرمقدمات و هزینه ثبت یک شرکت چقدر هست که آدم نتواند از قالب یک شخصیت حقیقی به حقوقی تبدیل شود؟وحالا سیستم بانکی وبه هواداری آن بانک مرکزی بنشینند وسماق بمکند تا صبح دولتشان از اونور مرزها بدمد وآقایان بدهکار شرکت  با پول های بی زبان سیستم بانکی به تفرج بپردازند . واین جدای از تبعات ناشی از مستثنی نمودن اشخاص حقوقی از شمول قانون است که از این پس بدهکاران را راهنمایی می کند تا با ثبت یک شرکت وتبدیل نمودن شخصیت حقیقی خود به حقوقی بتوانند قانون را دور بزنند ..

2-دربخش دیگری ازنامه از صنایع ادبی  مددگرفته شده وگفته شده  که فعل استفاده شده دراین لایحه ازنوع ماضی نقلی است ولذ روی قانون با کسانی است که بدهی آنها از زمان قبل از این قانون شروع شده است.
 در اینجا ضمن تقدیر از ایشان که بعنوان یک صاحب منصب وبه ضرورت مورد بلاخره گوشه چشمی به ادبیات وماضی ومضارع  انداخته اند میشود پرسید که  آیا این بدان معنی است که چنانچه بدهی بدهکاران ومدیران شرکتهای دولتی وغیر دولتی   از زمان قبل شروع شود جزو افراد حقیقی محسوب میشده اند وبعد از آن درزمره افراد حقوقی وبدین خاطر شمولیت قانون برآنها منتفی است ؟

3-درجای دیگرازنامه توجه به منطق زمان وضع قانون داده شده است که: منطق حاکم برزمان انقلاب جلوگیری ازورشکستگی بانکها وسقوط نظام اقتصادی است که عمل بدهکاران درحال فرار را نوعی جرم تلقی نموده اند...!!..
یعنی چی؟کمی فکرکنیم..یعنی فقط در دوران پس از انقلاب سیاست جلوگیری از ورشکستگی بانکها وسقوط نظام اقتصادی حائز اهمیت بود ه وحالانیست ؟..آیا منظوراین است که درحال حاضر ثبات نظام اقتصادی آنقدر بی خلل است که با متواری شدن بدهکاران به سیستم بانکی خللی درآن ایجاد نمیشود؟
(البته این موضوع باتوجه به خروج میلیاردها تومان از کشور وآب از آب تکان نخوردن وضع اقتصادی به مدد نرخ افزایشی نفت در بازار جهانی  پر بیراه هم نیست !) وجالب ترازهمه قسمت آخر جمله است : آیا عمل بدهکاران درحال فرارفقط درزمان انقلاب جرم تلقی میشده وحالاجرم نیست؟ !!! یا اینکه تعداد دست اندرکاران پولشویی ومافیای اقتصادی درجمعیت 75میلیونی عصرداده ها کمترازجمعیت 20میلیونی زمان انقلاب است .
جالب ترین استناد ازنظرماجامعه بانکی ها استدلال اخیراست که عنوان شده تسهیلات پرداختی توسط بانکها در قالب قانون عملیات بانکی بدون ربا مصوب 28/12/62پرداخت میشود که خود تأمینات کافی رابرای وصول مطالبات پیش بیبنی نموده است ...ایکاش جناب آقای رئیس اتاق بازرگانی قبل از بیان کردن این موضوع سری به آمار مطالبات معوق سیستم بانکی می زدندوبه درجه برندگی ابزارهای قانون بانکداری بدون ربا پی میبردند....


4-درجای دیگری مطرح شده که این مسئله درمورد دارندگان کارت بازرگانی که برای صادرات وواردات ناگزیربه سفرخارجی هستند، به منزله جلوگیری ازاشتغال وکسب درآمد است چراکه این مدیران باتقبل رنج سفر!!!...
نمیدانم چرابه این نقطه که میرسم ادامه دادن نوشتن کمی برایم سخت میشود..رنج سفر؟؟ آنهم به بلاد خارجه ؟
خدائیش شما به یاد کاروان وراهزن و شتر واینجورچیزها نیفتادید؟
بگذریم ماکه نفهمیدیم اگر این بازار داغ معاملات آنقدرپررونق است وحضوراین مدیران درصحنه های جهانی آنقدرتأثیرگذارکه باسفرآنان کسادی وبدهکاری شرکتها رفع میشود چرا کار به معوق ماندن اقساط بانک کشیده است؟ وتازه این درشرایطی است که ما ندانیم دردنیای امروزه با گسترش تجارت الکترونیک ، وانواع واقسام شرکتهای خدماتی واسطه ای و وجود مسئله دیرپایی مثل" وکیل شرکت "وغیره لازم نیست که حتماًشخص مدیرعامل یا عضوهیئت مدیره رنج سفررابخود تحمیل کند...

5-درجای دیگری ازنامه به مقررات بسیار سختگیرانه آیین نامه وصول مطالبات سررسید گذشته معوق ومشکوک الوصول مصوب 1/7/1388اشاره شده که مثل اینکه قراراست واقعاً منجر به وقوع معجزه ای شود وبه مدد آن  طومار اینگونه مطالبات  برای همیشه درهم بپیچد...ودیگر دینی برروی زمین نماند...
دراینجادلم میخواهد قبل از هرچیز بعنوان یک بانکی از ته دل یک "آمین "جانانه نثار این سخنان کنم وبگویم که منهم آرزو میکنم که این اتفاق هرچه زودتر بیفتد اما نفهمیدم اگر این مقررات سختگیرانه از 88/7/1به بعدتصویب شده پس چراپیشنهاد رفع ممنوعیت خروج بدهکاران ازتاریخ 59/2/20 به بعدمطرح شده که درآن زمان حتی قانون عملیات بانکی بدون ربا تصویب هم نشده بود.
درآخر لب کلام مهم است وپیام اصلی این نامه ،با شروع روند واگذاری مدیریت اکثرشرکتها به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وشرکت کردن وبرنده شدن این ارگان در مزایده های کلان وکسب مالکیت شرکتهای بزرگ طرح این مسئله وتلاش درجهت هرچه بیشتر نمودن فشار بربانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران دورازانتظار نبوده ولازم است آندسته از نمایندگان مجلس که خوددستی براین آتش ندارند وهمچنین رسانه ها ی اقتصادی تمام توان خودرادریاری رساندن به بانک مرکزی درجلوگیری از خلع سلاح نمودن کلی بانکها بکاربندند.

راستی باافشا شدن قضیه بدهی کلان خریدارخودروی رئیس جمهور مردمی به بانکها توسط عناصر خودی ، این پیشنهادهای مطرح شده توسط اتاق بازرگانی ذهن شماراکمی قلقلک میدهد یاخیر؟اگرنه که وای ازدست این ذهن متوهم وناآرام ما واگر شماهم مثل ماقضیه رامرتبط باایندسته از بدهکاران سیستم بانکی میدانید که باید بگم بزن قدش!

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

یک سئوال کوچولو

چند ماه پیش از سوی بانک برنامه ای اجراشد که طی آن تعدادی از بچه های یتیم یا بسیار فقیر تحت پوشش کمیته امداد ازاستان سیستان وبلوچستان به کارمندان معرفی شدند که چنانچه مایل باشند با پرداخت ماهیانه حداقل20000تومان یکی از آنها را تحت حمایت قراردهند برای هر بچه هم خلاصه ای از وضعیت خانوادگی اودرج شده بود که واقعاًتکان دهنده بود وهمینطور عکسهایی که از بچه ها انداخته شده بود احساسات مارابدجوری قلقلک داد ومنهم که مدتها بود تصمیم داشتم به نحوی وارد این مقوله شوم با تعهد پرداخت حداقل مبلغ اعلام شده یک دختر ویک پسر رااز شهرستانهایی که حتی اسمشان را توعمرم نشنیده ودر نقشه هم ندیده بودم انتخاب کردم وبه اصطلاح سرپرستشان شدم :آمنه وآرمین یکی از "اسپکه " ودیگری از"راسک". بگذریم از اینکه نمیدانم با این20000تومان چه حمایتی میتوان از این بچه ها کرد ولی خب برای شروع بهتر همین بود که حد پایین را بگیرم . اما ...پرداخت همین پول ناچیز به من این اجازه را داد که خودم را صاحب اختیار بدانم وتو حساب کتاب زندگیشان وارد شوم ، درطی یکی از تماسهایی که رابط ما از کمیته امداد بمنظور پیگیری پرداخت ماهیانه گرفت از او خواستم که گزارشی از نحوه زندگی آرمین برایم تهیه کند وطبق گزارش معلوم شد آرمین6ساله فرزند چهارم از یک خانواده ایست که 6بچه دارد وپدر آنها حدود یک سال پیش فوت کرده است فکرش رابکنید دوبچه کوچکتر هم بعد ازاو هست! وبزرگترین بچه حدوداً18سال دارد ! هنوز از فکر کردن به اعماق این ضایعه فرهنگی کشور فارغ نشده بودم که ادامه حرفهای مأمورکمیته منو بیش از حد متحیر کرد : ایشان مژده دادند که خوشبختانه هیچکدام از این بچه ها وحتی مادرشان هم معتاد نیست! اودرجواب اظهارنظر من که خب بچه ها که خیلی کوچیکند با لهجه خاص مردم دیارش گفت که : ای بابا خانم اینها خیلی هاشون معتاد بدنیا میان ! با تأثر وحیرت و یأس فلسفی واحساس کینه ونفرت به مسئولین این بدبختی ها فعلاًکاری نداشته باشید وبقیه گزارش رابشنوید : این خانواده 7نفره درحال حاضر در کپر زندگی میکنند وبجز آرمین(لابد خوشبخت!)عضودیگری از آنها تحت حمایت کسی نیست و باهمان مقرری اندک کمیته امداد (که نمیدانم چقدراست) زندگی میکنند .... از شدت استیصال مغزم بکار افتاد ویکهو به یاد یارانه ها افتادم وشروع کردم به چرتکه انداختن وحساب کردم که الآن درمرحله اول 7 فقره پول 80000تومانی ناب باید دریافت کرده باشند واین مبلغ برای یک خانواده کپرنشین که تاحالا20000تومان واندی دریافت میداشته اند کمتر ازیک گنج نیست وحالا باید حداقل توانسته باشند کپررا ترک کرده ودر یک الونک قرار یافته باشند والبته که بزودی باید مبالغ دیگر نیز از زندگیشان سرریزکند خب طبیعی است که تلفن را برداشتم وبعد ازاینکه کلی پشت تلفن سرخ وسفید شدم وقسم خوردم که قصدم از طر ح این سئوال زیر سئوال بردن 20000تومان ارسالی ونیاز یا عدم نیاز خانواده به آن باتوجه به بحث یارانه ها نیست ،پرسیدم که تکلیف یارانه های اینها چه شده؟ شاید باور نکنید که مأمور مسئولی که به محض اینکه یک روز شهریه اینجانب دیر میشه حتی روز جمعه واریز پولم را پی گیری میکنه ابراز بی اطلاعی کرد وانگار که مسئله پیش پاافتاده ای باشد گفت اینها که سواد ندارند و... وحالا سئوال کوچولو که بنظرم باید تمام شبکه برای پاسخ گرفتن آن بسیج شوند وهرکدام به عنوان مأمور پیگیری یک خانواده بی سواد وبی سرپرست وبد سرپرست عمل کنند این است که مسئول پر کردن فرم برای این خانواده ها اگر کمیته امداد نیست پس چه کسی است واگر پرکند به چه طریق به آنهاداده میشود ...ضمن اینکه ظاهراً به این طریق باید بخشی از مشکلات این کمیته جهت پیداکردن یک حامی 20000تومانی حل شده باشد و...به تعبیر دیگر خانواده کپر نشین باید از اصطلاح زبان فارسی حذف شود ما با این حرفهاش کار نداریم وفقط یک سئوال به لیست سئوالاتی که با "رأی من کو" شروع شد وبه آن اقلام بیشماری از این مقولات که قاتل بچه من کیست ؟ ...قبر بچه یا شوهر وبرادرمان کجاست ؟ جرم من چیست ؟ ...مسئول کهریزک چه شد ؟ صاحب کامیون پراز پول و شمش ترکیه کی بود ؟ پولهای گم شده بودجه چی شد؟و....باید اضافه کنیم ودنبالش بگردیم : یارانه های اینها واونها کجاست؟...فرم این عده رو کی پر کرده وکی دریافت میکنه ؟ مخصوصاً اگر خانواده به سلامت خانواده آرمین کوچولوی من نباشد؟
  پی نوشت:راستی بنظر شما جناب اقای محصولی بعنوان وزیر کشور آیا معنی :کپر نشین "رامیداند؟برای اینکه راحت بتوانید جواب بدهید بد نیست مطلب "زمانی برای برداشت محصول را از سایت هم میهن مطالعه کنید.

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

نگار هفت کار

خیلی وقته که وبلاگم به روز نشده .به روز که چه عرض کنم به ماه هم نیست وشاید به فصل !حتماًحدس میزنیدکه جریان همان آبگوشت دوتلیته است است وپس لرزه های پس از خوردن خربزه...

دلم برای گفتن ودرددل کردن بدجوری تنگ شده اما برای اولین بار درزندگیم تصمیم گرفتم دو یاچند هندوانه رابایک دست بلند نکنم .یادم میاد کوچکتر که بودم مامانم گاهی" نگار هفت کار " بهم میگفت واین کنایه از اونجا بود که من دلم میخواست همه کاررو باهم بکنم والبته کمتر موفق میشدم بیشتر از یکی یا دوتای اونهارو درست انجام بدم وشاید به این خاطر بود که کمتر درتمام زندگیم چیزی به اسم مشوق داشته ام وهمیشه اکثر اطرافیانم با اکثر کارهای من مخالف بودند ...

تاوقتی ازدواج نکرده بودم سهمم محرومیت بود وغصه واشک وحسرت وبعد از ازدواجم به یمن اینکه شوهرم به زورگویی وقلدری برادرهایم نبود ویه جورایی نفوذم دراون بیشتر وبین خودمان بماند پرروتر از اونم تاحدودی به کارهایی که از نوجوانی باید انجامشان میدادم پرداختم اما باپوست کلفتی ومالیدن پیه قضاوتهای نا عادلانه وسرزنش شنیدنها ودزدیدن از خواب واستراحت خودم ... پشیمان نیستم چونکه من همین هستم که هستم ونباید چیز دیگری باشم.چراکه ...

بگذریم قصدم این بود که عذر تقصیری از غیبت در وبلاگستان آورده باشم بد جوری به درس وکتاب وکنکور مشغولم والبته ازتصمیمم خیلی خوشحالم وحد اقل اگر به خواسته ام نرسم( که دلم روشنه که میرسم ) اما همین بس که با دنیایی از مطالب علوم انسانی آشنا شدم واگر چه درحد دیپلم اما بازهم خودش دراین وان افزای بی مطالعه ای وتنها به مسائل روزمره پرداختن غنیمتی است اگه این کاررا نمیکردم عمراً با سقراط وافلاطون وابن سینا وسوفسطائیان وجغزافیای طبیعی و اقسام آرایه های ادبی وتقطیع هجایی وعلوم نقشه برداری ورویکرد شناختی وووو.. می پرداختم . من آدم بی مطالعه ای نبودم وشاید بهتره بگم زیاد بی مطالعه نبودم اما دیگر مطالعاتم فقط محدود میشد به خواندن ودنبال کردن مسائل اجتمایی بقول خودم وبقول دیگران سیاسی(چون بنظر من عمده کاری که در ایران انجام میشه اجتماعیه ونه سیاسی ولی چون علوم اجتماعی کمی تا قسمتی رنگ وبوی منطق وحقیقت دارند خوب البته که هرحرف حقی سیاسی وحتی امنیتی میشه وبعد هم فتنه گری وجاسوسی...) ، ورزش وچرخیدن تو اینترنت و و غذای روحم هم رمان بود وحل کردن جدولهای باحال روزنامه همشهری! به هرحال خوشبختانه هرروز بیشتر از روزپیش علاقه مند میشوم اما طبق معمول مشکلاتم زیاده . کار طاقت فرسای اداری مسئولیت منزل واشپزی ومهمانهای گاه وبیگاه ودوست داشتنی ، لزوم کمی درکنار همسر بسربردن وادای زن های همه فن حریف ومسلط به زندگی رو درآوردن ، خستگی های شبانه ومیل مفرط به دنبال کردن سریالهای درپیتی ولی جذاب فارسی 1 اونهم پس از یک روز خسته کننده وکلاس کنکورهای 5ساعتی درحالی که روی راحتی گرم ونرم جلو تلویزیون لم دادی وچای وتخمه و.. ولی بدترینش من رو یاد مقدمه نامه های زمان کودکی مان می اندازد"...ملالی نیست جز دوری از شما که امید است بزودی مبدل به دیدار گردد.."

آره بیشتر ازهمه غم دوری از وبلاگم وشوق نوشتن آزارم میده اما واقعاًمجالی نیست ... سعی میکنم این یکی رو براش راه حلی پیدا کنم واگه خدا کمک کنه وکمی عقب ماندگی های درسیم رو جبران کنم روزی یک ساعت را به نوشتن بگذرانم.. بایک بیت شعر زیر درحق خودم دعایی میکنم وتا درد دلی دیگر به خدایتان میسپارم اما خوشحال میشوم اگر وقتی بعد از چند روز که وبلاگم رو چک میکنم نظریا نوشته ای روببینم .تنهایم نگذارید:

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس که درازاست ره مقصد ومن نوسفرم.....

ش