۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه

انقلاب -2

یکی از روزهای بعد از انقلاب بود که به من اجازه دادند با زن عمویم به یک تظاهرات بروم. هر چه فکر می کنم که تظاهرات برای چه بود یادم نمی آد. در حقیقت اولین باری بود که به من اجازه داده می شد به خیابان بروم . ازمردمی که دور و برم بودند، خجالت می کشیدم احساس می کردم که دارم صاحب انقلابی می شوم که آنها بر پاکرده اند و نمی دانم چرا حتی یک بارهم به ذهنم خطور نکرد که شاید همه آنها هم مثل من اولین باری باشد که به خیابان آماده باشند. همان طور که حدس می زدم تظاهرات بعد از انقلاب اصلاً چنگی به دلم نزد. به خانه برگشتم ومنتظر غروب ماندم تا برنامه های تلویزیون شروع بشه .اخبار که تا آن موقع فقط مورد علاقه آقاجون بود برای همه حتی مامانم که یک شاه دوست دو آتشه بود جذابیت خاصی پیدا کرده بود. حالا دیگر می شد نیروهای انقلابی را از نیروهای دیگر شناسایی کرد. خانم احترام برومند گوینده برنامه کودک ما بود که اگر اشتباه نکنم باید همسرآقای داود رشیدی بازیگر بزرگ سینما باشد. یعنی مادر همین لیلی رشیدی خودمان باشد. در دوران قبل از پیروزی انقلاب روال برنامه ها به هم خورده بود ومن هم که 14-13سال داشتم با وجود اینکه ادای آدم بزرگ ها رو در می آوردم و وانمود می کردم توجهی به برنامه کودک ندارم ته دلم برای برنامه های عادی وکارتون مورد علاقه ام "تنسی تاکسیدو" ، قصه های خانم عاطفی و اون لالایی بعدش تنگ شده بود. دیگر از خانم برومند خبری نبود و فقط چند بخش بی مزه و نقاشی های بچه هارا نشان می دادند و من به فکرم نرسیده بود که کارکنان رادیو تلویزیون ملی ایران در اعتصاب عمومی هستند واین چند برنامه هم توسط نظامیانی که آنجا را اشغال کرده بود پخش می شد. به هرحال بعد از پیروزی انقلاب سر وکله خانم برومند هم پیدا شد و ما فهمیدیم که بله ایشان هم از نیروهای پیوسته به انقلاب بوده اند. تعدادی ازمجریان دیگر اصلاً حضور نداشتند و ما هیچ وقت نپرسیدیم که کجا رفتند مثل خانم گلی یحیوی و شهناز خاقانی. خانم برومند فرقش رو از وسط باز کرده بود و علی رغم این که بسیار خوشحال بود، اما رنگ پریده به نظر می رسید و موهایش هم خیلی کم پشت بود. حالا یا گریم نکرده بودند ویا خودشون می خواستند ساده تر وصمیمی تر به نظر بیایند.


تلویزیون تند وتند خبر از دستگیری ضد انقلابیون می داد. امرای ارتش یکی پس از دیگری دستگیر می شدند وهمین طورافراد وابسته به ساواک.پس از یک سری کش وقوس ها تیمسار نصیری که من به طور ناخودآگاه از اسمش وحشت می کردم، دستگیر شد. وقتی که تو تلویزیون او را نشان دادند سروصورتش ورم کرده بود و وحشتناک تر از تصویری شده بود، که در ذهنم ساخته بودم. هرچی خبرنگاران ازش می پرسیدند، با اشاره دست جواب می داد وخیلی نامفهوم می گفت که نمی تواند صحبت کند. شاید هم آن قدر کتک خورده بود که نمی توانست حرف بزند. شایعه ای بر سر زبان ها افتاده بود که او داشت با حرکات دست پیام هایی را به افراد خود می داد به هر حال دستگیری او دل خیلی ها را شاد کرده بود. اما حکایت امرای ارتش حکایت دیگری بود. ، اسم های آنها را دقیقآ به یاد ندارم: تیمسار قره باغی و ربیعی و... از آنها تلفنی پرسیده می شد که آیا به شاه وفادارند؟ و بیشترآنها با صراحت جواب می دادند که ما به سوگند وفاداری خود وفاداریم . این قدر این جواب را دادند که سران انقلاب باورشان شد که آنها در معذورات سوگند خود هستند وهمان موقع فتوایی از آیت الله خمینی صادر شد که سوگند های قبلی را بی اعتبار و زیر پا گذاردن آن را بلااشکال اعلام می نمود. در هرحال آنهایی که برعقیده خود بودند به جوخه های اعدام سپرده شدند.

در آن روزها حسی در درونم بود که باید آن را پنهان می کردم. من باید یاد می گرفتم که انقلابی باشم وانقلابی بودن یعنی این که باید نسبت به همه آدم هایی که در مقابل عقیده ات بودند کینه یا بقول آن موقع ها قهر انقلابی داشته باشی، اما واقعیت این بود که من این کینه را نداشتم. از بچگی عاشق فیلم هایی بودم که صحنه های دادگاه ، دفاع وکلا و جدال آنها با دادستان ، فراخواندن شاکی، اعتراض به قاضی و وارد است و وارد نیست را با خود داشت. چقدر دلم می خواست برای همه آنهایی که دستگیر می شدند شاهد دادگاه هایی این چنین باشم . مخصوصاً وقتی جسد امرایی را می دیدم که بعضاً از نیروی هوایی و یا در وضعیتی بودند که بعید به نظر می رسید در کشتار مردم دستی داشته باشند، به زور می توانستم اشکم را نگاه دارم . وفاداری را همیشه یک صفت مقدس می دانستم واین که کسی به خاطر وفاداریش اعدام شود برایم قابل هضم نبود. به خودم می گفتم حتمآ آنها سزاوار اعدام بوده اند و گرنه چهره انقلابی که این همه به آن افتخار می کردم و شور در قلبم ایجاد کرده بود، خدشه دار می شد.