۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

داستان بجا مانده


تقدیم به تمام زنان سخت کوش سرزمینم که هیچ چیز از قهرطبیعت گرفته تا مرگ فرزندان ، اسارت همسران وبه بند کشیدن خودشان نیز نمیتواند حتی برای لحظه ای زندگی را ازیادآنها ببرد وبدینسان است که نام وطن ما تنها به زنان تعلق گرفته است :
تقدیم به مادران سهراب ، ندا، کیانوش اشکان، رامین و...
تقدیم به خانم فخرالسادات محتشمی پور ،مهسا امرآبادی و...
تقدیم به نسرین ستوده و...بلاخره تقدیم به روح هاله سحابی
بوی خاک و مرگ همه جا پیچیده بود و آفتاب تنبل  ابهت کویری اش در برابر زمین  دهان بازکرده ، رنگ باخته بود و زمستان مقتدرتر از همیشه بر زمین و زمان جولان می داد . شیون و بهت وگریه فضای "بم" را در جنگال بی رحم خود می فشرد و زمین شخمی دیر هنگام را تجربه کرده بود ولی این بار قرار نبود بذری پاشیده شود که بذر و دهقان با هم به گودال خاک فرورفته بودند . از بی توجهی بود ، از قهر طبیعت ، از تقدیر و حکمت خداوند ، ناسپاسی آدمیان و یا به قول مازیارخسروی خبرنگار اعزامی به بم ، «از شرم» . به هر حال " بم" فرو ریخته بود و چند روزی از کاوش و امداد و اسکان و ... گذشته بود ، چادرها بر پا شده بودند و بیماران در حال مداوا و بازماندگان یا تیمارگر بودند و یا  عزادار و یا هر دو . حالا دیگر اشکها که نه حتی غده های اشکی هم خشک شده بود..
 مرد مسخ شده و درهم شکسته به حاشیه های کم رنگ آفتاب پناه برده بود ، سرگردان در میان چه کنم ها ... با حسرتی بی دریغ آخرین پک ها را به ته مانده سیگارش می زد ... و پسران نوجوان بازمانده دست در جیب و قدم زنان به آینده نامعلوم خود فکر می کردند ... .
زن اما دل شکسته و داغدار اشک روی گونه اش را با گوشه روسری پاک کرد و دست بر زانو گرفته برخاست . نگاهش تلالو نور خورشید را از جسمی بیرون زده از خاک دنبال کرد و بسویش کشیده شد ...مرد بهت زده انگشتان کبود او را که با شتاب خاک را در جستجوی نشانه های زندگی می گشت دنبال می کرد.... زمان میگذشت و زن که با کاوش بی وفقه اش سردی زمستان را از بدن خود دور کرده بود مویه کنان وعرق ریزان نگاهی به گنجینه های بازیافته ای که در کنارش جمع شده بود انداخت؛ یک تکه فرش     نیم سوخته ، 3 عددقاشق ، یک آبکش ، یک عدد سینی استیل ، کتری بی دری که لوله اش کج شده بود. یک قابلمه بدون در و یک در قابلمه بزرگتر از قابلمه ... دریک لحظه خاطرات خریدن و کارکردن با این غنیمتها چنگی به دلش انداخت اما نه... او وقت دلتنگ شدن و غصه خوردن نداشت اشکش را فرو خورد و لرزش لبش در ترنم     مویه هایش دیده نشد ... مویه های او موجی بود که خواب را از سر زنان دیگر همسایه هم گرفته بود و هر کدام تک تک و یا به همراه دختران کوچک خود بسوی  تلی از خاک می رفتند که احتمالاً روزگاری آشپزخانه ، اتاق خواب و با جعبه عروسکهایشان بود... زندگی بازهم باکار آغاز شده بود. غنیمتهای بیرون آمده از خاک بیشتر و حزن مویه ها کمتر وکمتر می شد سرخی غروب اینبار نه از بین برج و باروهای ارگ بم که بر گونه زنان داغدار بم انعکاسی جادویی داشت و خبرنگاراین بارنه باقلم که در قلبش لحظه به لحظه این حکایت حماسی را ضبط می کرد و دوربینش به طرف دست پدری رفت تا لحظه نوازش موهای دخترک بیمارش را جاودانی کند.
*                                    *                                    *
....از راه آمده بود . خاک آلوده و ویران به سان خرابه های عظیم ترین ارگ جهان... آمده بود تا کیسه خوابی را که برای رفتن به ماموریت ، امانت گرفته بود پس دهد اما چیزی روی مژه های سیاه وگردگرفته اش سنگینی می کرد ونگاهش از من میگریخت..اما درآخر نتوانست غرور مردانه اش رابیش از این نگاه دارد و لحظه ای که کیسه خواب را به دستم می داد دستم را فشرده و با چشمهای غمگین و سپاسگزارش به جایی که نمیدانم کجا بود چیره شد و گفت زندگی با دستان تو شروع می شود با دستان تو و همه مادرهای دنیا...
می دانستم حکایتی روی دلش سنگینی می کند نشاندمش و او راوی حکایتی بود که شنیدیم .