۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

ندامت نامه


کلامش ، لبخندش ، منطقش ، صورت شفاف وعبای سفیدش را دوست داشتم و اینکه می فهمیدکی سیاه بپوشد ، کی قهوه ای وکی سفید ، از گفتگو صحبت می کرد ومن گفتگو هایش را دوست داشتم ، از تمدن می گفت ومن به تمدنم افتخار می کردم ، به ویژه وقتی با بیگانگان از تمدن حرف می زد احساس می کردم که تمدن ما به  ملت های دیگر فخر می فروشد . دریا دریا لبخندی که نشانی از ریشخند نداشت و از صفای دلش میگفت ودریای بیکران کلمات نابش که قبل از او فقط از زبان  شریعتی شنیده بودم ،
 درروز پاکیزگی اتوبوس سوار می شد و به طبیعت نگاه می کرد آنطور که سهراب نگاه کرده بود ، زیر باران می رفت و زیر باران رفتنش را دوست داشتم ، محترم بود ، احترام میگذاشت و احترام گذاشتن را به ما یاد می داد...
8سال با ما بود ...ازکتابخانه آمده بود از جایی که نماد قانون وتمدن واحترام ورعایت است ونه محل آش پختن وفریب توزیع کردن ، آنجا چه می کرد ؟ افسوس که نمی دانم ، وشاید نمی دانیم ، اما 8 سال درکنار ما بود ضعیف وقویش را من قضاوت نمی کنم اما راستگو بود و هیچوقت کلامش را تغییر نداد ، گفتارش بی انکه رنگ کسالت وتکرار به خود بگیرد یکنواخت ویک رنگ بود ، ادب را پاس می داشت وبی ادبیش را کسی ندید آنقدر به ما نزدیک بود که فراموشش کردیم و یادمان رفت که او از جنس زرتشت است و از تبار جمشید قبل از آنکه ادعای خدایی کند   وخواستیم فریدون باشد ، از جنس سیاوش بود وما می خواستیم  رستم باشد  ، تیغ بکشد وبکشد ، چه کسی را باید می کشت ؟ خودمان هم نمی دانستیم . ایکاش دشمن را هم می شد مثل سودابه درپس پرده ای به دام انداخت  وحتی نکشت...اما درمقابل او کسی بود که گروهی قدیسش می دانستند و حتی زنان  ازروی پارچه دستش را می بوسیدند...
به چه روش وحیله کار ندارم ، به چه وسیله مهم نیست..با چه وعده چه اهمیت دارد ..آنچه بود این بود که فوجی از همان مردمی که او دوستشا ن می داشت وبه رویشان لبخند می زد رودرروی او بودند وبا اشاره ای فریاد می زدند وتیغ می کشیدند...
وما جنس اور ا از یاد بردیم و بی کفایتش خواندیم وگفتیم ازانتخابش پشیمانیم ولحظه ای فکر نکردیم می خواهیم بجای اوچه کسی باشد،

ایکاش از جمع آنها که در بند بودند یوسفی هم بود تا بیممان دهد از اینکه این بار  8 خوشه سبزرا ساقه های خشک درو میکنند و گاو های  فربه را کفتارهای بی مقدار می بلعند.....ایکاش می شد لبخند و آزادی واحترام را هم در سیلوها ذخیره کرد ودر روزهای سیاه به بازار آورد..یوسف نگفت یا گفت و عزیزان نشنیدند سنبله ها سوختند وگاوها بلعیده شدند و بر شمار یوسفان دربند افزوده  شد و باد سام مجال رستن هر گزبوته ای را گرفت.
.اما زرتشت من با پندار نیکش هنوز از گفتار وکردار نیک می گوید و  از بخشش و من ، ونمیدانم چندگروه دیگر ریشخند کردیم ..ونفهمیدیم اودر خشت خام چه دیده بود که تا این اندازه نگران اخلاق بود..ونفهمیدم چرا بیشتر از اینکه از خفقان ازفقر ازبیکاری بگوید از رواج بداخلاقی می هراسید وهشدار..   هشدار...  وما خشمگین از اینکه رأیمان ربوده شده ، مجروح ازضربه های باطوم و لگد وگاز فلفل  بدنبال روئین تن ویا پهلوان پنبه ای بودیم تا به میدان بیاید ، فریاد بزند وپشت بام وخیابان هایمان را امن کند...وتا به خود بیاییم امنیت عروسی ومهمانی وماشین شخصی ودلگرمی با همسر بودنمان نیز از دست رفت ، امنیت بچه ها درکنار پدر ومادر زیر سئوال رفت وبرشمار کودکان سوخته وشلاق خورده بر تختهای بیمارستان افزون شد وحالا وقت بخود آمدن است حالا که در اداره به جرم انجام وظیفه وسخت کوشی مزایایمان قطع می شود ، حالاکه درجاده ها دیگر حتی اتومبیل ، شوهر و برادرمان هم نمی توانند امنیتمان را تضمین کنند ومانع شوندتا گروه گروه قمه کشانی به سن حتی پسرانمان مارابه هم تعارف کنند وسوردست جمعی بر یک تک سفره نگیرند ، حالا که باید لباس های مهمانی وعروسیمان درکمد خاک بخورند وبدنبال لباسی بگردیم تااگر مهاجمان عزیز به عروسی ریختند لباس تنمان  موجب تحریک هیچ کدام با هردرجه از ضعف نشود وبندگان خدا به زحمت تجاوز نیفتند..حالا که قوی ترین مرد کسی است که چاقوی تیز تری دارد وبی پرواتر به گلو می کشد حالا که  ون ، ون از دخترانمان به بهانه قد مانتو و زلف بی قرارشان راهی کلانتری و اینجور جاها می شوند وکلی تجربه کسب می کنند  به شما آقای خاتمی حق می دهم که بر سر اخلاق وامنیتم  با ضارب خیابانی من هم گفتگو کنید وبر رویش لبخند بزنید و ازما بخواهید که ببخشیم ، هردوی ما ، من اورا که سیاه وکبودم کرده است واو مرا که فکرمیکردم بدتر از اون وجود ندارد واز ته دلم میگویم : آقای خاتمی ما را ببخش....