۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

بهروز



با صدای گوشخراش ترمز آمبولانس ازخواب پریدم. دراتاق 227 خوابگاه دانشجویی گلستان بودم .ازصبح آن روز صدای آزیر آمبولانس شهرراپرکرده بود.آژیر را که می شنیدم خوابم نمی برد.اگرهم می برد گرفتار کابوس می شدم:محوطه پنج ضلعی ، چفیه های گیرکرده درکانا ل، پوتین های شناور در آب ...گلویم خشک شده بود . دوالمنت بخاری برقی تنها روشنی اتاق بود واین یعنی که هنوز آفتاب نزده بود. .روده هایم به هم می پیچید و حال تهوعی خفیف داشتم.چند وقت پیش  هم که جنگ در "فاو" درگرفته بو بود همین حال را داشتم .دادش باا عراقی ها می جنگید ومن با کابوس های شبانه. سرکلاس که بودم با هرآزیر آمبولانس دلم هری پایین می ریخت وهمان دل پیچه لعنتی سراغم می آمد .از در عقب کلاس خودم را به دستشویی می رساندم.وسط کلاس به فاصله یک متر از سکوی قرارگرفتن استاد تا یک متر مانده به دیوار ته کلاس پرده ای کشیده شده بود که اتاق را به دو قسمت تقسیم می کرد.یک طرف دخترها ویک طرف پسرها.همین پرده ما را در برخورد با همدیگر معذب تر وشاید حریص تر می کرد تا صدای پای یکی از ما از ته کلاس بلند می شد بیشترپسرها به عقب برمی گشتند.اما بعد از چند ترم همکلاسی شدن دیگر اخلاقم دستشان آمده بود. نگاه چهره های برگشته شده شان دلسوزانه بود.  

مجروح های جبهه را با وانت به اهواز می آوردند .روی وانت هایی با یک آزیر گل گرفته  روی سقف ماشین. تمام ماشین راهم گل می گرفتند.هروقت وانتی به سرعت از کنارمان می گذشت پاهایم سست می شد ورویم را برمی گردندم .آنقدر سر سجاده اشک ریختم وروزه گرفتم تا داداش آمد . با موهاس سیاه فر خاک گرفته.با گونی پروپیمان ازخوراکی .5-6 تا طالبی ، مرغ .کره .بچه های اتاق مثل همیشه  چندروز به نان ونوایی رسیدند. .روی نیمکت حیاط خوابگاه گلستان نشستیم. فرزانه جلیلی دوست هم شهری ام  برایمان چای آورد. داداش فرمانده گروهان بود. آن روز برایم ازپیروزی گفت. قدم زدن سرافراز بر پلی که نمیدانم درکدام موقعیت جبهه بود. از چشمان خیسش می شد قیمت تمام شده پیروزی را حدس زد .چند سرباز چند درجه دارچند افسررفته بودند؟..تو این مدت دوستان زیادی را ازدست داده بود یحیی شمشادیان.. محمود حاتم .وآن هایی که نمی شناختم ....غروب قشنگ ودلگیری بود مثل همه غروب هایی که او می آمد ومی رفت. چقدر خداراشکر کردم. هنوز مراسم شکر گذاری تمام نشده بود که جهنم کربلای 4 به پا شد. صدها نفر از رزمندگان در محوطه مخوف 5 ضلعی گرفتار شدند. ، واجساد برق گرفته روی آب  شناور شده بود.حتی مردم شهر هم غافلگیر شده بودند.سکوت سنگین شکست شهر را گرفته بود.آب قسمت هایی از شهر قطع شده بودومردم روایت های مختلفی از آنچه در جبهه رخ داده بود داشتند.عملیات  آن قدر تند وناگهانی انجام شد که حتی فرصت دعا و التماس از من گرفته شده بود. وحالا به فاصله کوتاهی عملیات کربلای 5 شروع شده بود.دیگر نباید غفلت می کردم.

کتری به دست بطرف آشپزخانه رفتم . ناهید خسته و هلاک از پله ها بالا می آمد.چقدر خسته بود که فرصت نکرده بود روپوش سفید پر از لکه اش را درآورد. کتری را زمین گذاشتم وسر پله ها سؤال پیچش کردم..

یکربع بعد تصمیمم را گرفته بودم.

کتری را روی اجاق گاز گذاشتم وبه اتاق برگشتم. راهی پیدا کرده بودم که با خدا وارد معامله بشوم .

ناهید عین الهی دانشجوی  ژنتیک بود وقبلاً پرستاری خوانده بود.همه می دانستیم که خیلی کارها از دستش بر می آمد.به دردهای همیشگی بچه های خوابگاه رسیدگی می کرد وبا تزریق آمپول مسکن یا  دادن قرص راهی جلسه امتحانمان می کرد. شب گذشته از بچه های داوطلب  گروه پزشکی وپیراپزشکی خواسته شده بود که برای کمک رسانی به بیمارستان های دانشگاه بروند.این روال همیشگی بعد از هر عملیات جنگی بود.بیشتر دانشجویان داوطلب می شدند. شب ها با مینی بوس می رفتند و دم صبح بر می گشتند.وحالا من هم می خواستم وارد بازی شوم.

تا آن موقع سخت ترین کار زندگیم زدن چسب زخم به انگشت بریده مامانم بود.طاقت دید هیچ خونی غیر از آنچه به زن بودنم مربوط می شد را نداشتم.یکبار در بچگی از دیدن خون پسر عموی کوچکم چند هفته مریض شده بودم.وازهمان موقع خون برایم مساوی بود با رفتن یک عزیز . در دبیرستان ریاضی خوانده بودم دردانشگاه فیزیک. هر وقت صدای آخ وفریاد کسی را می شنیدم قبل از اینکه بفهمم چی شده اول دو سه تا توسر وکله خودم می زدم .خلاصه معجون جالبی بودم که حتماً به درد امداد شبانه می خوردم..حاضر بودم حتی به دروغ قسم بخورم که امداد بلدم. خدا هم که طفلک مدتها بود دماغ هیچ دروغگویی راهم دراز نکرده بودبعید بود درجا سنگم کند.

خدا دوست خوبی  بود وحتماً معامله یکطرفه مرا هم قبول می کرد "امدادرسانی بدون وقفه تا پایان عملیات.درمقابل سلامت داداش....

آن شب محکم وامیدوار با جمع دانشجویان امدادگر بطرف بیمارستان به راه افتادم ..

انگار ورد دنیای دیگری شده بودم .باورم نمی شد.که این همان بیمارستان شماره 2دانشگاه باشد.هنوز یکسال از بستری شدنم در همین بیمارستان نگذشته بود.محوطه آرام وگلکاری شده اطراف بیمارستان مملو از برانکارآمبولانس ووانت های پراز مجروح شده بود.همه درحال دویدن بودند.به محض اینکه رسیدیم بچه ها کار خودشان را با حمل مجروحین شروع کردند.ومن مات ومبهوت در جا خشکم زده بود.چند دقیقه طول کشید تا به خودم آمدم.درهمون چند دقیقه اتفاق جالبی در مغزم افتاده بود.انگارآدم ها  ، خونها وزخمی ها واقعی نبودند مثل صحنه هایی از یک فیلم که نزدیکتر از همیشه میدیدم یا تکه هایی از پازل که پخش شده بودند .احساسم نسبت به خون وزخم اساسا ازبین رفته بود.تازه داشتم جواب سؤالهای ذهنم را راجع به احساس دانشجویان پزشکی در اتاق تشریح ومتخصصان زنان وزایمان آقا در حین معاینه خانم ها می گرفتم...

راهرو بیمارستان مملو از مجروحین جنگ بود.یک عده روی تخت ها عده زیادی روی برانکارهای جنگی روی زمین وباورم نمی شد درکنار یک دیوار عده ای هم روی یکدیگرریخته شده بودند ...

صدای ناله وفریاد زخمی ها ، دستور دکترها ، دویدن پرستاران وصدای مداوم پیج اطلاعات با هم قاطی شده بود.

با اولین تماس روپوش سفیدم خونی شد..اول لرزیدم وبعد به خودم آمدم وگفتم فرض کن پرمنگنات پتاسیم است ..کارت را بکن

چند دقیقه بعد سرم رینگر، قندی، نمکی وآنژوکت را شناخته بودم.چقدر از این آخری خوشم آمده بود برای آدم نا واردی مثل من حرف نداشت(کافی بود با احتیلاط سر سرم قبلی را از آنژوکت جدا می کردی وبعدی را به جایش قرار میدادی ) من که به ازای هر 4تا سرمی که بقیه وصل می کردند یکی را به سرانجانم می رساندم سعی می کردم خلا بیسوادی ام  را با مهربانی  ولبخند جبران کنم .کلکم گرفته بود.طفلک ها این لبخند ومهرباتی را به پای انسانیتم می گذاشتند...وخانم دکتر خانم دکتر گویان صدایم می زدند وهمین عذاب وجدانم را بیشتر می کرد.

بلاخره بارکج به منزل نرسید واحساس کردم توی کوزه افتادم.

خانم شامبیاتی سرپرستار آن شب دستگاه فشار خون وگوشی را بدستم داد

- فشار خونشون روبگیرو روی کاردکسها بنویس..

اگر اوضاع به اون شلوغی نبود حتماً خانم شامبیاتی رنگ پریده ودستان لرزانم را میدید .

به سراغ اولین مجروح رفتم..

همیشه وقتی دکتری فشارخونم را می گرفت ازلحظه دردآور آخرش خیلی می ترسیدم.وفکر میکردم با یک فشاردیگر به پمپ حتماً رگ دستهایم پاره می شود . خاطره همین حس باعث می شد که از باد کردن کیسه بترسم...شنیده بودم که وقتی به نقطه موردنظر میرسیم صدایی می شنویم وهمون موقع عدد روی صفحه عدد بالا ی فشارخون و با صدای بعد عدد پایینی معلوم می شود...اما مگر دراون اضطراب صدای قلبم اجازه تشخیص صدای دیگری را به من می داد؟ یک فکرشیطانی به مغزم خطور کرد.حول وحوش عدد قبلی که روی کاردکس بالای سر بیماراول بود عددی را ثبت کردم و با وجدانی له ولورده به سراغ بیمار بعدی رفتم..

-شروع کردم به پمپ زدن..نه...دیگر از شدت احساس گناه حتی نمی توانستم بازوبند را پرباد کنم..چند بار آن را باز کردم وبستم ودوباره شروع کردم..

-مگه یک فشار خون گرفتن چقدر طول می کشه..

وای مجروح بود که طاقتش به سر آمده بود وصدای ضعیفش در آمده بود..ایکاش زمین دهن باز می کرد...

یک آن به ذهنم رسید که اگراو بطور عادی در یک بیمارستان بستری بود وپرستاری این بلا را سر ش می آورد خانواده اش چه برخوردی با او می کردند ..وو؟ وحالا  فرسنگها دور از خانه جقله ای مثل من او را وسیله برآورده کردن دعایش کرده بود....فوراً دست از کارم کشیدم وبهش گفتم:

-         نمیدانم چی شده..من امداد گرم ...خیلی وارد نیستم وحالا هم که حسابی قاطی کردم..

رویش را برگرداند وبی هیچ سرزنشی سکوت کرد.در آن لحظه او فرشته ای شده بود که مرا از ارتکاب جنایتی نگه می داشت...

معامله یک طرفه ای با خدا بسته بودم وحالا هم داشتم سرش کلاه می گذاشتم...مانده بودم چکار کنم که یکی از بچه ها را دیدم که بطرف راهرو ما می آمد.از بچه های پیرا پزشکی بود.دستگاه را بهش دادم وگفتم فشارخون این ها رو بگیر.. حالم خوب نیست.فوراً دستگاه رو گرفت وبه راهروی پشت سرش اشاره کرد:

-اگه جای من تو اون راهرو بودی چکار می کردی؟
یادم نماد که راهرویی که به من نشان داد در کدام ضلع بیمارستان بود.ومربوط می شد به چه بخشی.اما هرچه بودبیشتر  کسانی که به آنجا آورده می شدند چند دقیقه بیشتر زنده نمی ماندند.
وقتی وارد راهرو شدم پرستاری  در حال تلاش برای نجات یک مجروح بود وبقیه دورش جمع شده بودند. مجروح روی برانکار جنگی کف زمین بود وپرستار رویش خم شده بود ودهان در دهان به او نفس می داد وبعد با دست روی سینه اش فشار میداد..درآن شب سرد دی ماه خیس عرق بود..جوری تلاش می کرد.انگار فرزند عزیزش را داشت ازدست میداد.انگار می خواست معجزه کند.کسی چه می دانست شاید اوهم برادری درجبهه داشت. بلاخره دکتر آرمان رسید ونگاهی به مجروح انداخت:
خانم فایده نداره .به دستیارش اشاره کرد شهادت را ثبت کن. اورا اززمان عمل جراحی پارسالم  می شناختم.حالا اثری از اون خوش مشربی در صورت ته ریش درآمده اش نبود.خانم پرستار تکیده وخم شده به دنبال خلق معجزه دیگری رفت.جمعیت در این راهرو بیشتر از راهرو قبلی بود اما دیگر صدای مجروحی بلند نبود.صدای هن وهن نفس دادن پرستاران..ویالا یالای آنها...اعلام شهادت دکترها همه درنعره های مخوف مرگ گم می شد.از این راهرو هم بیرون آمدم و به طرف راهرو اورژانس که اول از همه واردش شده بودم رفتم.توجهم به آن توده از مجروحانی که آنها را روی هم دیده بودم جلب شده بود..کمک بهیاری از کنارم گذشت:
-اینها تو راه تمام کرده اند...
روی زانو نشستم...نای حرکت نداشتم..
- خدایا نگذار چهره آشنا ببینم...
دستهایم یخ کرده بود وحواسم پرت شده بود..صدای ضعیفی بلند شد.
-         خواهر.. اینو ازروم بردار..
-         وای خدای من اون زنده بود..
-         نمیدانم چطور پرکشیدم و به کی گفتم که چند دقیقه بعداو را که انگار از باتلاق بیرون کشیده بودند به یکی از راهروها منتقل کردند... یک دکتر وپرستار دوباره شروع کردند به معاینه مجروحان اون سمت...در یک آن به پرستاری فکر کردم که در راهروی مرگ برای خلق معجزه دست و پا می زد وحالا معجزه بدست من اتفاق افتاده بود....
-         از آمدنم خوشحال بودم واحساس عذاب وجدان لعنتی از بین رفته بود.باید کاری می کردم در تخصص خودم.
-         شروع کردم .دسته ای باند برداشتم وخیس کردم وافتادم به جان دست وپا وگردن وصورت آنها ..با دقت با یک دستمال گل ها را پاک می کردم وبا یکی خون های خشکیده را.در آخر هم با یک باند تمیز کاری آخر را می کردم..انگار حموم میکردند کسی اعتراضی نمی کرد.

-         از اینکار من خوششان آمده بود. ..وارد راهرو بعدی شدم دیگر جایگاه خودم را پیدا کرده بودم..

-         از یکی از اتاقها صدای داد وفریاد یک پسربچه بلند شده بود..تعجب کردم که پرستارهم دادوفریاد می کرد.روی تخت های اتاق مجروحان زیادی کنار هم گذاشته بودند که اکثراً نو جوان بودند حتی یازده ساله .. پسرکی که فریاد می زد لخت لخت بود وبا سوند وسرم وهرچی بهش وصل بود راه افتاده بود وآب می خواست وپرستار به زور اونو به تختش یر می گرداند..باید جلو این اشک لعنتی را می گرفتم..به زور برش گرداندند به جایی که روی دیوارش کاردکسی نصب شده بود...13 ساله ..اصابت خمپاره به طحال...پرستار می گفت که حتی قطره ای آب نباید از گلوی او پایین برود.
فریادهای پسر حالا با ناسزا وکفر هم قاطی شده بود . به طرف پرستار رفتم انگار التماس چشمهایم کار خودش رو کرد..
- باند را خیس کن بکش روی لبش..
تا خیسی باند به لب های پسر رسید شروع کرد به مک زدن نزدیک بود باند را قورت بدهد .به زور باند رو از دهنش بیرون کشیدم...کنترل اشکم را ازدست دادم..
حالا دیگر کار جدیدی برایم دست وپا شده بود...باندهای استریل را خیس می کردم وروی لب مجروحان می کشیدم آرام ..آرام ...سعی می کردم باندها قطره های بیشتری آب داشته باشند..
چقدر تو این مدت چند ساعت تغییر کرده بودم.یادم میامد که تو خونمون حتی از دیدن برادرهام با زیرپوش رکابی پرهیز داشتم وحالا چه راحت  ملحفه را روی بدن های اکثراً با سوند ادرار آ نها می کشیدم ..انگار من محرم بودم وبقیه نا محرم...سرو صدایی در راهرو پیچید مجروح تازه ای آمده بود که دمر روی برانکار افتاده بود .با چشمهای باز..ساکت ...ساکت...صدااز عده ای بود که  وحشت زده همراه مجروح آمده بودند.ملحفه کنار زده شده بود و دکتر کلانتر و دکتر دیگری  شمرده شمرده با هم صحبت می کردند..بعد از چند دقیقه فرزانه جواهری را دیدم که با یک پارچ پلاستیکی قرمز بتادین را سرازیر میکرد روی مجروح. چشمهای از حدقه در آمده اش از پشت عینک ذره بینی ضخیمش پیدا بود. دیگر جرآت نزدیک شدن نداشتم...
منتظر ماندم برایم تعریف کند
گریه امانش را نمی داد...یه گودال بزرگ جای باسنش..همه اعضای داخلش بدنش را دیدم ..روده بزرگش ..را ...دکتر ها نمیدانستند با بدنش چکار کنند ..بتادین ریختیم وبا باند استریل گودال را پر کردیم....
عینکش خیسش را با مقنعه اش پاک کرد ورفت بطرف اورژانس..بطرف محروح رفتم
چشمهایش هنوز باز بود صبور وساکت به کجا نگاه می کرد.میتوانست راحت حرف بزند اما فقط یک چیز می گفت...رویم را بکش..خواهر توروخدا...
آن شب برای اولین بار با اصطلاح عروقی آشنا شدم ..راهرویی که در آن بودیم.بیرون اتاق عمل بود..هرچند وقت یک بار یک نفر با رو÷وش سبز بیرون می آمد ومی گفت ..عروقی...یعنی یک بیمار عروقی باید تو می رفت..خارج از نوبت..وعروقی کسی بود که دست یا پا یا هردو را در آن اتاق جا می گذاشت...عرق سردی بر پشتم نشست اینجا درد آنقدر فشار می آورد که چند نفر برای عروقی شدن با هم رقابت می کردند..من عروقیم..من عروقیم...نوبت منه...یکی که اونهم بهش سوند وصل بود ورانهایش بطرز عجیبی باد کرده بود...فریاد زد..زودباشید منو از شر این پای لعنتی خلاص کنید..مادر نبودم..اما صورت مادر شادی از جلو چشمم گذشت..که داشت برای تاتی تاتی ÷سری ذوق می کرد...خم شد پاها ی پسرکی را بوسید که حالا فریاد میزد ..منو از دست این پای لعنتی..پای لعنتی..دلم می خواست از راهرو فرار کنم.وکنار نخلی بیرون محوطه زار بزنم...معامله چه می شد/..از کنار مجروحی به کنار مجروحی دیگر می رفتم و مواظب بودم دست وپای گل گرفته ای را ازدست نداده باشم..دست وپایی که معلوم نبود تا کی قرار بود مهمان صاحبش باشد..
وقتی که یکی از عروقی ها را بطرف اتاق عمل می بردیم روپوشم را گرفت وول نمی کرد..به اصرار ازمن می خواست که با او به اتاق عمل بروم.حاضر نبود رو پوشم را ول کند..تا اینکه از اتاق عمل "گان"سبزی را به من دادند که بپوشم ..با یک ماسک به همان رنگ وهمراه مجروح داخل شدم...بر خلاف تصورم اینجا اتاق عمل نبود یک اتاق نسبتاً بزرگ ساکت بود که مجروحین را برای رفتن به اتاق عمل آماده می کردند.ناحیه عمل با بتادین آغشته می شد وبعدآنها را با تیغ بدقت شیو می کردند...ومنتظر رفتن به اتاق عمل می شدند..اینجا اتاق شمارش معکوس بود برای خداحافظی با دست و÷اهای لعنتی...یا زندگی لعنتی تر..
پرستاری ماژیک سبزی را به دستم داد..اسمشون رو روی سینه شان بنویس..از روی مدال گردنشون..بعد هم پلاک را از گردنشون درآر اونجا بگذار ..به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم...کومه ای مدال روی هم گذاشته شده بود.چند ثانیه طول کشید تا دستور را هضم کنم..اسم روی سینه با ماژیک؟
-آره ..نام پدر یادت نره..
خدایا اینجا کجای جهان بود ومن کجا ایستاده ام.وتودر کجای این جنگ بی دلیل به حال بندگانت گریه کرده بودی..گریه کرده بودی میدانم ..وگرنه این هم گل روی دست وپای اینها چه می کرد؟خوش به حالت که هروقت گریه می کنی یک عده هستند که دلشان خوش بشود وبگویند..نعمت خدا..اما من چی ؟من اگر بروم زیر درخت زار بزنم با قرارداد نیمه تمامم چه کنم و با مازیکی که قرار است روی سینه برادرم کشیده شود...
اول دفتر به نام ایزد دانا...این اولین سرمشق خوشنویس ام بود در کلاس های آقای جواری...روی کاغذ گلاسه درس گرفته بودم وبعد از یکسال روی کاغذ ابروباد وحالا باید روی سینه برادرانم پس می دادم...
شروع کردم به خطاطی کردن..یکی دو سالی بود چیزی ننوشته بودم ..از وقتی درسهای دانشگاهم سخت تر شده بود..از این همه دقت بدنبال چه بودم ...آیا مجروح با دیدن خط خوش روی سینه اش دست وپای لعنتی اش را ازیاد می برد؟
عجیب بود که اینجا دیگر از رقابت بر سر عروقی بودن خبری نبود...شاید با دست وپای خود بر سر مهر آمده بودند ویا صورت اون مادرخندان را اونها هم دیده بودند که به جای فریاد اشک از چشمشان راه افتاده بود...خداحافظی با دست وپا سخت شده بود هرچند که این پا به مسلخشان کشانده بود واین دست ماشه ای را کشیده بود که لبخند مادر دیگری را که "یوما" خوانده می شد بر لب خشک می کرد.
سربه پایین مشغول سرمشق زدن ازروی پلاک ها بودم که دستم روی پشت مجروح به دمر افتاده ای نوشت...بهروز رنجبر...
سپیده دمیده بود..بیرون ساختمان بیمارستان ولو شده بودیم ومنتظر مینی بوسی بودیم که ما را به خوابگاه بر می کرداند.بقیه را نمیدانم اما من در همان چند دقیقه اول روی صندلی مینی بوس بیهوش شدم ونمیدانم چطور روی تخت اتاقم خواباغنده شده بودم...
وقتی بیدار شدم نزدیک ظهربود..فرزانه همینطور که سفره را می انداخت غر می زد..باز سرخودت را برداشتی کجا رفتی؟ از کی تا حالا امدادگر شدی؟ تو خون می تونی نیگاه کنی؟  کمک اولیه بلدی   با لبخند بی رمقی از  غر های شیرین او لذت می بردم...از قول وقرارم با خدا براش گفتم وقصه گل وماژیک و عروقی ها و...بعد هق هق گریه بود که لابد از اتاق ناهید وسیمین و طیبه ومهناز هم بلند شده بود ...
شب دوباره از راه رسید وکاروان ما دوباره راهی بیمارستان شدیم...این باردیگه مستقیم به طرف باندهای استریل ودست وپاها رفتم خوشحال بودم که جایگاه شغلی ام را تثبیت کرده بودم..نمیدانم چطور شد که دوسه ساعت زودتر مینیبوس دنبالمون اومد وشبهای بعد هم دیگر امدادگر نخواستند..قرارداد از طرف خدا انجام شده تلقی شده بود..غروب که به مخابرات رفتم از پدرم شنیدم.که داداش با آنها تماس گرفته بود...
فردای آنروز ازدانشکده که برگشتم .دوتا فرزانه ها تو اتاق بودند..فرزانه جواهری تو بغل فرزانه جلیلی اشک می ریخت و این یکی با آرامش همیشگی اش سرش را نوازش میکرد ودلداری اش می داد.... بهروز موقع اعزام به تهران شهید شده بود...
میان اشکهایم به این فکر کردم کاش تو بهشت دوتا آینه به بهروز می دادند تا بتواند راجع به خوش خطی من نظر بدهد..او تنها کسی بود که به جای سینه روی پشتش نوشته بودم...
تمام.

2-"یوما"فکرمیکنم اصطلاحی است برای خواندن مادرهای عرب

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر