۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

اولین روز


خرس گنده معمولاً لقبي بود که به بچه هاي رفوزه سالهاي قبل کلاسمون  مي داديم البته لقب اول  ازخانم معلم صادر مي شد والا تا ماشااله توسط بچه ها بسط ونشر پيدا ميکرد .اونوقتها که کوچيک بودم با تصور محدودي که از کلمه خرس وکلمه گنده داشتم گهگاه به زحمت مي افتادم که بين مفاهيم اين کلمات و قيافه دختر 10 ساله اي  که معمولاً بايد نيمکت آخر کلاس هم مي نشست وبه اين نام خوانده مي شدارتباطی منطقی بر قرارکنم.مخصوصاً اگر به اندازه مرضيه خرس گنده لاغر مردني کلاس چهارممون لاغر مردني  بودند دیگه پاک گیج گیج می شدم .با گذشت زمان کم کم عادت کردم که بتوانم به ابعاد خرس گنده هاي کلاس توجه نکنم وهمينکه کسي از کتابهاي سال قبلش براي دومين يا چندمين بار استفاده کرد وگوشه ورق های  کتاب فارسيش آنقدر لوله  شد که کتاب بي شباهت به بادبزن نبود بتوانم او را راحت بعنوان يک خرس گنده بپذيرم.
اولين روزي که احساس خرس گندگي بهم دست داد همین چند ماه پیش بود که داشتم خودم رابرای کنکورآماده میکردم و از طرف موسسه قلمچي برایم پشتيبان گذاشتند که ساعت مطالعه ام را تنظيم کنند .به محض اينکه گوشي رو برداشتم صداي دختر جوانی در گوشم پیچیدکه : ببخشيد خانوم ميتونم با فريبا جون صحبت کنم....
...واي خداي من ...مدتها بود کسي من رو اينطور صدانزده بود طوري فريبا جونو با محبت معلم وشاگردی  تلفظ مي کرد که احساس کردم موهام دوباره بافته شدند وبعداز گره خوردن با دو روبان خال خالي قرمز افتادند روي شونه هام..کاش می شد در افسون این احساس لطیف غرق بمانم ویا حداقل میتوانستم خرس گندگي ام را  پشت سيم تلفن پنهان کنم.
... وحالا روز دهم بهمن بود ومن براي تحويل دادن پرينت ثبت نام اينترنتي به آموزش دانشکده مراجعه کرده بودم وقتي آقاي عبدالملکي گفت خودش کجاست ناخودآگاه چرخيدم وگفتم کي؟با گفتن کلمه دخترتون اززبون ايشون احساس کردم يک خرس گنده درست وحسابي خورد توي صورتم  . به روي خودم نياوردم  و با ذوق واعتماد به نفس فوق العاده اي سرم را بالا گرفتم وگفتم..خودمم..لبخندش را خورد وسعي کرد موضوع را عادي جلوه بده.اما بلاخره توانستم با اولين معرفي سر کلاس جامعه شناسي عملاً بعنوان يک خرس گنده موجه به رسميت شناخته شوم ...
حالا ديگه خرس گنده مورد نظر که اينجانب باشم بازي ديگري را شروع کرده که شايد گهگاه شنيدن گوشه هايي از آن خالي از لطف نباشد.وچه کسي بهتر از دوستان دنگ وباسي..

۲ نظر:

  1. فریبا جان سلام. جالب بود یک جورایی من هم این حس رو تجربه کردم.

    پاسخحذف
  2. ممنون از اظهار لطف شما.ایکاش بیشتر از این تجربه مشترک می نوشتید.برایم جالب است.

    پاسخحذف